ماجرای 11 سال زندگی تلخ یک دختر
تعداد بازدید : 380
مادر بی مهر نا مادری نامهربان
صدیقی- سرگذشت تلخ و دردناکی داشته و بیشتر در زندگی اش درگیر توطئه نامادری اش بوده است. بیش از 17 سال ندارد اما دوران سختی را تجربه کرده است. می گوید نه از مادر مهری دیده و نه از پدر خیری، هر چه بوده آوارگی و خانه به دوشی بوده است. بعد از مدت ها سرگردانی و گرفتاری میان امواج متلاطم دریای زندگی، اکنون با تحت حمایت قرار گرفتن یک نهاد دولتی مدتی است که به ساحل آرامش زندگی رسیده است.
او درباره زندگی اش این گونه تعریف می کند: زمانی که 6 ساله بودم مادرم من را به زور داخل یک اتاق حبس می کرد و به خوشگذرانی می پرداخت. پدرم بعد از مدتی کشمکش و ضرب و شتم مادرم در نهایت او را طلاق داد و به این وضعیت پایان داد. دختر نحیف که از این اتفاق از نظر روحی و روانی دچار بحران شده بود به ناچار به همراه پدرش درخانه پدربزرگش ساکن می شوند و دوباره بعد از مدتی اتفاقات جدید و بغرنجی برای او می افتد.
او ورق دیگری از زندگی سختش را باز می کند و ادامه می دهد: وضعیت مالی درستی نداشتیم و بعد از طلاق مادرم پدرم تصمیم گرفت مدتی در خانه کوچک و محقر پدر بزرگم زندگی کنیم. دوران سختی را سپری می کردیم و پدرم سخت کار می کرد تا مخارج زندگی و تحصیل من را تامین کند. بعد از این اتفاقات مادر نامهربانم ازدواج مجدد کرد.
او ادامه می دهد: زمانی که مادرم با مرد غریبه ای که عامل نابود زندگی مان بود ازدواج کرد خیلی دلم شکست و بعد از این ماجرا مادر بزرگم با اصرار های زیادش دردسر جدیدی را برایم رقم زد. هر چند پدرم اوایل راضی به ازدواج مجدد نبود اما با اصرار های مادر بزرگم تن به ازدواج با زنی که 10سال از خودش بزرگتر بود داد. دوباره با ازدواج پدرم زندگی ام متلاشی شد.
با ازدواج مجدد پدر خانواده دوباره دلهره ها و زخم های عمیق به سوی دختر تنها هجوم بردند و او را هر روز بیش از گذشته دچار بحران کردند.
او می گوید: بعد از ازدواج پدرم تنها یک سال را بدون مشکل با نامادری ام پشت سر گذاشتم اما بعد از این مدت دوباره ورق برگشت و زندگی سیاه و آوارگی ام شروع شد. به خاطر توجه زیاد پدرم به من به خاطر این که تنها فرزند خانواده بودم حس حسادت نامادری ام برانگیخته شد تا جایی که قربانی این حسادت زنانه شدم. بعد از این بود که نامادری ام شروع به شکراب کردن رابطه من و پدرم کرد. او با هر حیله و ترفندی سعی می کرد پدرم را هر روز نسبت به من بدبین کند تا به خواسته اش که آوارگی و در به دری من بود برسد. زمانی که از پس انداز پدرم استفاده می کردم نامادری ام من را متهم به دزدی از پدرم می کرد.
دروغ های نامادری ام تا جایی پیش رفت که علاوه بر دزدی به من تهمت ارتباط نامشروع با پسران غریبه را می زد تا این که با این حربه توانست من را از خانه بیرون کند. حتی یک شب، زمانی که پدرم خانه نبود من را به زور از خانه بیرون کرد و روز بعد پدرم را متقاعد کرد که من از خانه فرار کرده ام.
دختر نوجوان درباره ادامه ماجرای زندگی اش این چنین تعریف می کند: آن قدر نامادری ام اتهامات ناروایی به من می زد و آن ها را در گوش پدرم زمزمه می کرد تا این که بالاخره پدرم تسلیم نامادری ام شد و من را از خانه بیرون کرد. بعد از این اتفاق با این که اصلا دوست نداشتم پیش مادرم زندگی کنم اما به ناچار مدتی را پیش او گذراندم. اما این تمام ماجرا نبود. نامادری ام با حسادت ها و کینه تمام نشدنی اش دوباره پدرم را علیه من تحریک کرد تا با تحت فشار قرار دادن مادرم و همسرش آن ها را از نگهداری از من پشیمان کند. مادرم هم به ناچار من را از خانه بیرون کرد و دوباره آواره کوچه و خیابان شدم. مانده بودم کجا بروم تا این که پدر بزرگم به دنبالم آمد و مرا پیش خودش برد. چند ماهی پیش پدربزرگم زندگی کردم. وضعیت مالی او تعریفی نداشت و به سختی روزگارمان را می گذراند. انگار آوارگی دست بردار نبود، بعد از گذشت مدتی رابطه پدرم و پدر بزرگم به هم خورد. پدرم آخرین تیر خلاص را که از سوی نامادری ام آماده و تدارک دیده شده بود، زد و از خانه پدربزرگم هم آواره کوچه های تاریک زندگی شدم.
حیران و سرگردان مانده بودم چکار کنم تا این که با راهنمایی یکی از بستگانم توانستم تحت حمایت یک نهاد دولتی قرار بگیرم تا بعد از یک عمر آشوب و آوارگی بتوانم مدتی به ساحل آرامش برسم.