اسدی
هجوم دشمن به خاک میهن و دفاع جانانه مردم کشورمان کتابی تاریخی است، تاریخی به مدت 8 سال که در لحظه لحظه آن ایثارگری هموطنان مان موج می زد و شهیدان والامقامی تقدیم این دیار عزیز شدند. جنگ این واژه غریب پر است از خانواده هایی که جانانه دفاع کردند. آن روزها آن چه میدان دار بود، دفاع بود و عروج. آن روزها ماندن بی معنا بود و شهادت، شاه راهی به وسعت افق داشت. آن روزها فاصله خاک تا افلاک و کویر تا بهشت، یک میدان غیرت بود. خاکریزها، بوی مردانی را گرفته بود که سر به سر، شهید می شدند تا مبادا وجبی از خاک وطن، به دست کفتاران متجاوز بیفتد چرا که دفاع مقدس، رساترین واژه در قاموس ایستادگی این ملت قهرمان است. مردان این دیار در پی تجاوز رژیم بعثی عراق، در هفت شهر عشق، 8 بهار، آزادگی را پیمودند و حماسه آفریدند.در این جهاد بزرگ، مردانی از خطه سرسبز خراسان شمالی هم حضور داشتند، مردانی که برخی شربت شهادت نوشیدند و برخی هنوز استوار ایستاده اند تا تاریخ پرافتخار انقلاب اسلامی را زنده نگه دارند. خراسان شمالی در 8 سال دفاع مقدس 3 هزار شهید را تقدیم میهن عزیزمان کرد.
شهیدان بی سر
سرهنگ «امیری» از اولین افرادی بود که با آغاز جنگ تحمیلی وارد میدان حق علیه باطل شد. به گفته وی، در اوایل جنگ عملیات خاصی انجام نمی شد و سپاهی ها به شکل محدود به جبهه اعزام می شدند و تا زمانی که عملیاتی شکل نگرفته بود در قالب گروه های 5 تا 10 نفره به جبهه می رفتیم و 20 روز تا یک ماه می ماندیم و بازمی گشتیم.
وی ادامه می دهد: کسانی همچون شهید «علی نوری»، «آل نبی»، «سلطان بهادری»، سرهنگ «ناصر رستمی» و تعداد دیگری از شهدا و بزرگ مردان این خطه در آن روزها از اولین هایی بودند که به جبهه اعزام شدند و شهید نوری اولین کسی بود که به جبهه اعزام شد.
او در بخشی از سخنان خود این گونه روایت می کند: «آن روزها، مسئولیتی نداشتیم و تنها به حالت پدافندی به گوشه ای می رفتیم اما کار اصلی دفاع از عملیات ثامن الائمه، فتح المبین و بیت المقدس شروع شد که من نیز در آن ها حضور داشتم و بیشترین حضورم در عملیات بیت المقدس بود.
دشمن به 7 کیلومتری شهر اهواز رسیده و مستقر شده بود. در آن زمان شهر اهواز، خط مقدم جنگ بود و ما در نقطه ای از شهر اهواز بودیم و در خاکریز اول یا دیده بانی، دیده بانی می کردیم و خانه های سازمانی داخل شهر سنگرهای اجتماعی ما محسوب می شد. پس از مدتی انجام کار اطلاعاتی در منطقه در 10 اردیبهشت انجام عملیات به ما ابلاغ شد و ما در منطقه گسترده 6 هزار کیلومتری عملیات را آغاز کردیم».
این راوی جنگ ادامه می دهد: از پل وسط شهر نیروهای خودی خط مقدم دشمن را دیده بانی می کردند و در نهایت عملیات از خود شهر آغاز شد اما توان دشمن بسیار بالا بود چون امکانات بسیاری داشت و ما کمترین تجهیزات را داشتیم و این گونه شب اول عملیات نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم.
دوباره به خانه های سازمانی بازگشتیم، شب اول شهدای زیادی داشتیم و مجبور شدیم شهدا و مجروحین زیادی را به عقب منتقل کنیم. لباس بسیجی به تن داشتم، این لباس از زیر گردن تا نوک انگشت ها رنگ خون گرفته بود و هر چه لباسم را می شستم خون با آب از لباس جاری می شد به نحوی که در خواندن نماز شک داشتم. بلافاصله پس از شب اول خبر عملیات برای شب دوم اعلام شد و نیروها اگر چه خسته و در باتلاق ها مانده بودند اما عملیات را آغاز کردند».او در این قسمت از روایت خود باتلاق ها را عامل شهید شدن بسیاری از همرزمان خود اعلام می کند. «منورها از بالا همه جا را روشن می کردند و در مقابل ما دشمن بی وقفه آتش می ریخت از این رو مجبور بودیم نشسته یا سینه خیز از باتلاق ها عبور کنیم که برخی ها را به کام خود می کشید. آن زمان نمی توانستیم بایستیم زیرا تیر و ترکش دشمن امان نمی داد. شهدای ما آن روزها مظلومانه شهید شدند.
نیروهای بعثی برای زدن افراد پیاده از گلوله های هواپیما و اسلحه 106 استفاده می کردند. به چشم خود می دیدم که گل های سرزمین ام، این مردان غیور، با اصابت این گلوله ها بالاتنه خود را از دست می دادند و هیچ گاه اعضای بدن آن ها پیدا نمی شد. این شهادت در نهایت مظلومیت بود و درد تلخی داشت که همیشه با خود به همراه دارم».
او ادامه می دهد: آن شب با وجود شهادت بسیاری از همرزمانمان توانستیم خاکریز دشمن را بشکنیم و این پیروزی اگر چه خوشحال کننده بود اما این شیرینی را صحنه تلخی که همیشه پیش چشمانم است از بین برد. صبح زود و هوا روشن بود و ما به خاکریز دشمن رسیده بودیم، من با صحنه وحشتناک و نگران کننده ای مواجه شدم، ناگهان بند انگشتی را دیدم که از خاک بیرون مانده بود. به سوی بند انگشت رفتم و آن را از زیر خاک بیرون کشیدم. همراه آن یک دست از خاک بیرون آمد. دست یکی از همرزمانم بود که شب قبل به اسارت درآمده بود. دیگر رزمندگان را خبر کردم و محل را حفاری کردیم، آن چه دیدیم نشان از نهایت قساوت و سنگدلی داشت. پیکر مثله شده 4 تن از همرزمان اسیر شده را پیدا کردیم و کمی آن طرف تر نیز 3 جسد مثله شده دیگر را یافتیم که هیچ کدام پلاک و سر نداشتند. آن ها اسیران ما را وحشیانه تکه پاره کرده بودند».
جنگ با بعثی ها به پایان رسیده اما هیچ گاه این صحنه ها از ذهن این مردم پاک نمی شود. ثانیه به ثانیه 8 سال دفاع مقدس هر روز در قلب مردم تکرار می شود و از یاد آن ها نمی رود.
سرهنگ «امیری» از جانبازانی است که به گفته خود از اولین کسانی بود که پس از فتح خرمشهر در صف نماز جماعت قرار گرفت. او در این عملیات به شدت مجروح شد.
از توت تا مجنون
یکی از شهدای دفاع مقدس سردار شهید «اسدا... اسعدی» است. شهید اسعدی از جمله افرادی بود که در آغاز تشکیل سپاه، به استخدام سپاه درآمد و زحمت زیادی در این راه کشید. او در جبهه نیز ایثار، فداکاری و رشادت و از خود گذشتگی داشت.
کتابی از این شهید گران قدر با نام «از توت تا مجنون» به چاپ رسیده است که در آن خاطرات حیات او از زبان دیگران نقل شده است. در بخش هایی از این کتاب آمده است: این شهید در سال 34 در روستای «توت» به دنیا آمد. او در اسفند 63 با مسئولیت فرماندهی گردان در عملیات بدر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت رسید اما مفقودالاثر شد.
در سال 78 پیکر پاک این شهید شناسایی و برای دومین بار تشییع و در معصوم زاده بجنورد به خاک سپرده شد.
«حسن گلی» همرزم شهید اسعدی در این کتاب خاطره ای را روایت کرده است؛ در این خاطره آمده است: «سال 1359 سال سرنوشت سازی برای کشور ایران بود. نهادها و تشکیلات بسیاری شکل می گرفت و افراد بسیاری در این نهادها استخدام می شدند.
یکی از این نهادها که در آن سال ها تشکیل شد، سپاه پاسداران بود و جوانان و علاقه مندان زیادی به استخدام این نهاد درآمدند. من و اسدا... در روستای توت زندگی می کردیم و اطلاعات کافی درباره سپاه نداشتیم.
یک روز با او در کوچه قدم می زدیم که با حاج اصغر ایزدی رو به رو شدیم و فهمیدیم که سپاه نیرو استخدام می کند. با راهنمایی او ما در سپاه استخدام شدیم. چند ماه از استخدام ما می گذشت که عراق به ایران حمله کرد. در آن سال ها ارتش به درستی سازمان دهی نشده بود، بنابراین از بین افرادی که در سپاه خدمت می کردند، حدود 20 نفر انتخاب شدند که من و اسدا... نیز جمله آن ها بودیم و این گونه به جبهه اعزام شدیم».
عاشق شهادت
از زبان حسن یزدانی یکی دیگر از همرزمان این شهید هم در این کتاب آمده است: «اسدا... عاشق شهادت بود. در سال 1363 عملیات والفجر 4 در جزیره مجنون آغاز شد که اسدا... هم در آن عملیات شرکت داشت ولی در کنار هم نبودیم.
در پایان عملیات زمانی که داشتیم به عقب برمی گشتیم، خیلی به دنبال اسدا... بودم اما او را پیدا نکردم. او بالای تپه زخمی شده بود. با آقای خرمی به بالا رفتیم اما او را نیافتیم و همان موقع اسدا... مفقودالاثر شد».