نهال سوخته ای که جوانه زد

نجات از چنگال های شیطان

نویسنده : صدیقی
 سن و سال چندانی ندارد اما ضربه بزرگی به او وارد شده است. روزهای سخت و نفس گیری را پشت سر گذاشته و دلهره و ترس عجیبی همیشه با اوست؛ ترس و زخمی که از یک مرد شیطان صفت برداشت و زندگی اش را از ریل اصلی خارج کرد و به بیراهه افتاد. چندین بار از خانه فرار کرد و وارد ماجراهای خطرناکی شد  و قدم در گمراهی و سقوط گذاشت، اما در یک اقدام کمی دیر اما به موقع از بیراهه  و سقوط به اعماق تاریکی برگشت و قدم در جاده زندگی و درستی گذاشت. با صبر و تحمل دردهای مزمنش را التیام داد. حالا دخترکی که روزی آواره خیابان و در چنگال مردان شیطانی بود با پشت سر گذاشتن آن دوران تلخ و سیاه، ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده است. از قعر تباهی و سیاهی به زندگی برگشته و همچون نهال سوخته  و خشکیده ای که از زیر خروارها خاکستر دوباره جوانه زده و به بار نشسته است ، حاصل میوه زندگی اش دو فرزند است. در ادامه ماجرای زندگی دختر پر ماجرا را می خوانید.
پدرم پیر و بزرگ فامیل بود و همه به او احترام خاصی می گذاشتند. مادرم زن دوم پدرم و مدام مریض بود. تفاوت سنی من با پدرم خیلی زیاد بود و هر کس من را با پدرم می دید فکر می کرد من نوه او هستم و اصلاً یکدیگر را درک نمی کردیم. او نفس عمیقی می کشد  و دوباره ادامه می دهد: پدرم از زن اولش بچه داشت و همه سر زندگی خودشان بودند و صاحب فرزند و حتی نوه بودند. مادرم هم همین شرایط را داشت، قبل از ازدواج با پدرم با یک نفر دیگر ازدواج کرده بود و بعد از فوت شوهرش با پدرم ازدواج کرد. او که ته دلش غم بزرگی سنگینی می کند و از یادآوری یک روز شوم واهمه دارد تعریف می کند: 8سال بیشتر نداشتم که توسط یک هیولا و مرد شیطانی مورد تجاوز قرار گرفتم و روزگارم سیاه شد و سرنوشتم با تیرگی پیوند خورد. من که سن و سالی نداشتم به شدت از این واقعه آسیب دیدم و ترس عجیبی از همان روز در وجودم رخنه کرد. وی با چشمانی خیس  ادامه می دهد: زمانی که پدرم از این ماجرا با خبر شد  روزگارم تلخ شد و خیلی از دست او کتک خوردم .ا ز آن روز به بعد مدام سختگیری و سرکوفت شنیدن من شروع شد و تحت فشار روحی و روانی زیادی قرار گرفتم. مادرم که پیر و مریض بود کاری از دستش بر نمی آمد و پدرم هم بیشتر توجهش به خواهر و برادر های ناتنی ام بود و من از این بابت خیلی زجر می کشیدم و حسرت آنها را می خوردم. وی از ماجرای فرار خود می گوید: 13سال بیشتر نداشتم که دیگر رفتار و برخورد حقارت آمیز خانواده ام را نسبت به خودم نتوانستنم تحمل کنم و بعد از تعطیلی مدرسه از خانه فرار کردم. بعد از فرار مدتی در کوچه و خیابان سرگردان و حیران بودم و ترس تمام وجودم را گرفته بود تا این که در یکی از پارک ها با یک نفر آشنا شدم و داستان پر ماجرای آوارگی  و سوء استفاده مردان هوس باز از من شروع شد. به خاطر بی سرپناهی مجبور شدم با افراد مختلفی ارتباط برقرار کنم تا شب ها مجبور نباشم در جوی آب  کنار خیابان بخوابم. مثل یک کالای لوکس بین افراد مختلف هوس باز دست به دست می شدم و روز به روز بیشتر در لجن‌زار غرق می شدم . او هرچند بعد از مدتی فرار از خانه از کرده خود پشیمان می شود و به خانه بر می گردد اما بعد از بازگشت با عکس العمل تند و پرخاشگری خانواده رو به رو می شود و زمانی که عرصه را بر خودش تنگ می بیند دوباره از خانه فرار می کند. دختر کم سن و سال بعد از سه بار فرار از خانه وقتی می بیند که ادامه این مسیر و همنشینی با افراد شیطان صفت، عاقبتی جز بدنامی و تباهی  ندارد این بار تصمیم عاقلانه ای می گیرد. او غم زده  از بی مهری می گوید: بعد از این که آخرین بار از خانه فرار کردم دیگر همه پل  ها را پشت سرم خراب کردم و برگشتنم به خانه را مساوی با پایان زندگی ام می دانستم به خاطر همین وقتی دیدم که اسیر دست  مردها و پسر های جوان خوشگذران و هوس باز هستم و دوستی و محبت آنها  چیزی جز برای  سوءاستفاده  از من نیست تصمیم گرفتم خودم را به قانون معرفی کنم تا شاید بقیه روزهای عمرم را بتوانم شرافتمندانه بگذرانم. زمانی که خودم را به پلیس  معرفی کردم بعد از تحقیقات و به خاطر سن و سال کم،  من را به یک نهاد حمایتی دولتی تحویل دادند تا تحت مداوای جسمی و روحی قرار بگیرم و خودم را بازسازی کنم. دخترک آواره و زخم خورده از  روزگار از ماجرای ازدواج و چگونگی آشنایی با همسرش چنین تعریف می کند: زمانی که تحت حمایت قرار گرفتم مدتی  در آنجا اوقاتم را سپری کردم تا از نظر روحی و روانی بتوانم خودم را پیدا کنم تا به زندگی ساده و آرام گذشته ام برگردم. وی ادامه می دهد: روزهایی که از خانه فراری بودم و آواره کوچه و خیابان بودم از طریق یک نفر با شوهرم آشنا شدم. او  از زن اولش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. مدتی به خاطر بی سر پناهی در خانه او ماندم و پیش او زندگی کردم. بعد از این ارتباط بین ما کم کم ارتباط عاطفی  و علاقه شکل گرفت. زمانی که تحت حمایت نهاد دولتی قرار گرفتم روزی که به مرخصی رفتم دوباره به سراغ مردی که قبلا با او ارتباط داشتم  رفتم  ماجرا  را برای او تعریف کردم.  بعد از این دیدار مجدد  تمام شرایط من را پذیرفت و با هم ازدواج کردیم. دختر آواره بعد از ازدواجش به زندگی آرام  برگشت و بعد از گذشت مدتی از زندگی زناشویی صاحب فرزند شد و زندگی تلخ گذشته اش به شیرینی تبدیل شد.