شوخی مرگبار
صدیقی
سه نفر با انداختن ملافه روی سرشان در نقش روح ظاهر شدند و با قرار گرفتن سر راه همکار راننده کامیون شان او را تا سر حد مرگ ترساندند. به گزارش خبرنگار ما یک راننده کامیون که به اتفاق چند همکار خود در یک کارگاه مشغول به کار بود در شیفت شب وقتی قصد داشت محموله بار را به محل دپوی کارگاه منتقل کند سه نفر از همکارانش با انداختن ملافه روی خودشان سر راهش سبز شدند و با صوت های مبهم او را دنبال کردند که راننده از شدت ترس غش کرد. راننده کامیون که شب سخت و دلهره آوری را پشت سر گذاشته بود درباره چگونگی وقوع این ماجرا گفت: مدتی بود که در یک کارگاه به عنوان راننده کامیون مشغول به کار بودم و شب ها که بار را به محوطه دپو می بردم حین تخلیه محموله نگهبان می آمد و مدام از روح های سرگردان حرف به میان می آورد و تاکید می کرد که در بین راه حتما شیشه های ماشین ام بالا باشد. او از نگهبانی که قبل از وی در آن جا مشغول به کار بود صحبت می کرد و مدعی شد که نگهبان بعد از مدتی از نظرها ناپدید شده و تاکنون کسی او را ندیده و روحش در کارگاه سرگردان است و گاهی در گوشه محوطه آتش روشن می کند. وی اظهار کرد: من که اعتقادی به این حرف ها نداشتم اما خوف به جانم افتاد. چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که یک شب زمانی که قصد تخلیه بار را در محل دپو که تاریک و دور تر از کارگاه بود داشتم ناگهان سه سپید پوش را دیدم که وارد جاده شدند و با ایجاد صدای های نامفهوم دنبال ماشین ام راه افتادند و من از شدت ترس فقط پدال گاز را فشردم و به سرعت خودم را به محل دپو رساندم. وقتی به محل رسیدم از شدت ترس جرئت پایین آمدن از کامیون را نداشتم و مدتی از حال رفتم. بعد از به هوش آمدن و بازگوکردن ماجرا از نگهبان خواستم که موقع برگشت خودش بیاید یا یکی از شاگردها را با من بفرستد وگرنه به کارگاه برنخواهم گشت، نگهبان قبول کرد و شاگرد یکی از کامیون ها را با من فرستاد. حین برگشت دوباره وسط جاده سه سپید پوش که ظاهری ترسناک داشتند مثل بار اول شروع به داد و فریاد کردند، من از شدت ترس و به دلیل این که نمی خواستم چهره شان را ببینم سرم را پایین بردم که در همین حین کامیون از جاده منحرف شد اما شاگرد همراهم فرمان را گرفت و قبل از واژگون شدن متوقفش کرد. بعد از توقف از شدت ترس می لرزیدم که دیدم سه سپید پوش ملافه را از روی سرشان برداشتند و شروع به خندیدن کردند. بعد از این اتفاق متوجه شدم که این دسیسه و بازی خطرناک از سوی نگهبان کارگاه برایم طراحی شده بود تا با کمک همکارانم مرا بترساند. صبح روز بعد زمانی که از خواب بیدار شدم دیدم صورتم کج شده است، به خاطر شوخی بی جا و خطرناک دوستانم شب هولناک و سختی را پشت سر گذاشتم.