ماجرای پسر 12 ساله که مسافر کمپ ترک اعتیاد شد

عشق کریستالی

 صدیقی
 پول توجیبی او را در دام اعتیاد انداخت، دامی که هر چند باورش سخت است اما از سوی مادربزرگ برایش پهن شد. کودک 12 ساله با دسیسه مادربزرگ هپروتی اش در ازای دریافت پول قلک اش مهمان بساط مواد او می شود تا اعتیاد همچون پیچک تمام بدن او را احاطه کند. می گوید: اولین بار توسط مادربزرگم در دام افیون اسیر شدم و بار دیگر عشق دختر خاله ام مرا زمین گیر کرد. 
عشق دختر مورد علاقه اش چنان او را از خود بیخود می کند که برای تحمل دوری از مواد کمک می گیرد تا آرام شود اما این خیال واهی بیش نبود. مدتی زیادی نیست که مسافر کمپ ترک اعتیاد شده و مدام از خماری به خود می پیچد و از مادرش کمک می خواهد.
 ماجرای زندگی دود گرفته پسر نوجوان 14 ساله این گونه است که او در اوج رویای کودکانه اش نی در دست گرفت که جوهرش مواد بود. تک فرزند خانواده و جیب اش پر از پول حاصل دسترنج پدرش بود. همین کافی بود تا مادربزرگ هپروتی اش دسیسه تصاحب پول ها را با غرق کردن کودک در مرداب افیون در سر بپروراند و آن را عملی کند.
 نوجوان در تله افتاده می گوید: مادربزرگم معتاد بود و کریستال مصرف می کرد چون پدرم از دود و دم بدش می آمد اصلا او را تحویل نمی گرفت و پول ناچیزی به مادربزرگم می داد. چون تنها پسرخانواده بودم پول تو جیبی و پس اندازم خیلی خوب بود، برای همین مادربزرگم مرا به خانه اش می کشاند و حین مصرف مواد از من می خواست چند دود او را همراهی کنم. دعوت پر طمع مادربزرگ ادامه پیدا و مزه مواد زیر دندان پسر بچه گیر می کند و ناخواسته گرفتار اعتیاد می شود.
 با عادت کردن کودک 12 ساله به مواد، مادربزرگ خواسته هایش را بیان و نوه از سر خماری پول های قلک اش را دو دستی تقدیم ساقی خود می کند تا چند دود بیشتر راهی شش هایش کند. 
پسرک بی خبر از نقشه به اصطلاح حامی اش بعد از این اتفاقات در خانه در نبود مادرش شروع به مصرف هروئین می کند و نشئه کنان راه مدرسه را در پیش می گیرد تا این که روزی دستش حین مصرف مواد توسط مادرش رو می شود. نوجوان خمار در کمپ بابت استخوان درد مدام خودش را به زمین می کوبد و بعد از کمی خیره شدن در افق تعریف می کند: زمانی که مادرم متوجه شد من مواد مصرف می کنم توفان به پا کرد، حسابی من را کتک زد و زندانی کرد تا چاره ای بیندیشد.
 به ناچار به خاطر اعتیاد ترک تحصیل کردم چون دیگر اعصاب و کشش درس خواندن را نداشتم. مدتی پدر و مادرم من را در خانه زندانی کردند تا اعتیادم را ترک کنم اما فایده ای نداشت چون مادرم طاقت زجر کشیدن و آه و ناله مرا نداشت، بعد از آن من را به کمپ بردند. کودک اسیر افیون بعد از گذراندن چند ماه در کمپ از شر مواد خلاص می شود و به گفته خودش فقط این ماجرا یک سال دوام می آورد. 
اعتیادش همچون آتش زیر خاکستر و منتظر وزش یک نسیم است که این بار باد عاشقی شروع به وزیدن می کند و دوباره اعتیادش گُر می گیرد و از درون او را می سوزاند. پسرک بی طاقت که هر بار از درد خماری به خودش می پیچد و مدام مادرش را صدا می کند، درباره ماجرای عاشق شدنش در سن 13 سالگی می گوید: در خانواده ما رسم است که پسر و دختر زود ازدواج می کنند. روزی به همراه مادرم راهی روستا و خانه خاله ام شدم. بعد از دیدن دختر خاله ام چنان عاشق او شدم که هوش از سرم پرید. بعد از بازگشت به خانه بی طاقت شدم و دوری از دختر خاله ام را نمی توانستم تحمل کنم و از طرفی خجالت می کشیدم موضوع را به مادرم بگویم. چند روز از دیدن دختر خاله ام گذشت که دیگر اعصابم به هم ریخت و دوباره سراغ ساقی رفتم و سرم را با مواد صنعتی گرم کردم تا کمی آرام بگیرم. پسر هیجان زده بعد از این اتفاق دوباره اعتیادش را از سر می گیرد و این بار به جای کمک از مادربزرگش خود شخصاً سراغ ساقی مواد می رود و ریه هایش را پر از دود می کند. 
این ماجرای پسر نوجوان 14 ساله مدتی ادامه پیدا می کند تا این که دوباره مادرش مچش را می گیرد و این بار بدون گذشت او را راهی کمپ می کند تا بدنش سم زدایی شود، شاید سرش به سنگ بخورد و به زندگی برگردد و آینده اش تباه نشود. 
او می گوید: مادربزرگم به جای حمایت و نوازش، دیوار اعتیاد را روی سرم آوار کرد و بعد از آن به جای کودکی کردن مثل هم سن و سال هایم،  نی دود در دست گرفتم و در تارهای اعتیاد گرفتار شدم، حالا در کمپ با افیون در حال مبارزه هستم تا خودم را از چنگال آن خلاص کنم و آینده بهتری را بسازم.