چقدر ساده لوحانه به قضیه نگاه و فکر می کردم با آزار دیگران و خراب کردن زندگی آن ها به آرامش می رسم و با این کار به نوعی انتقام می گیرم. اما هرگز فکر نمی کردم بازی روزگار این بار برای من به حرکت درخواهد آمد و آتشی را که برای دیگران برافروخته بودم، من را نیز فرا خواهد گرفت.
ساده لوح بودم و با ندانم کاری و اشتباهات ویران کننده نه تنها زندگی خودم و خواهرم را به نابودی کشاندم، بلکه باعث نفاق و جدایی بین دو خانواده که مثل دو برادر و کوه پشت هم بودند شدم و از همه بدتر آبرو و حیثیت آن ها را نیز بر باد دادم و حالا باید یک عمر حسرت بخورم.
دختر جوان که حالا زندگی و آینده خودش را تباه شده می بیند درباره ماجرای زندگی خودش می گوید: دختر کوچک خانواده بودم و درس می خواندم، البته مادرم همیشه به من می گفت بیشتر از این که حواست به درس و کتاب باشد حواست به اطراف است، نباید دختر جماعت سر به هوا باشد، مثل یک خانم با شخصیت سرت را پایین بینداز و بعد از مدرسه یک راست به خانه بیا تا خدای نکرده کسی برای تو و ما حرف در نیاورد.
اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود و به تقلید از دوستانم به گشت و گذار در خیابان ها می پرداختم. بیشتر با خانواده خاله ام رفت و آمد می کردیم و از همان دوران کودکی با بچه های او بزرگ شدیم و با هم درس می خواندیم.
پدرم با شوهر خاله ام مثل دو برادر و همیشه در کارهای یکدیگر کمک حال هم بودند. همه چیز خوب بود و به خاطر صمیمیت دو خانواده، خواهرم با پسر خاله ام ازدواج کرد.
نمی دانم چرا من از همان ابتدا از شوهر خواهرم و در واقع پسر خاله ام بدم می آمد و بین ما به نوعی همیشه شکر آب بود و این بر می گشت به دوران کودکی ام که از دست او زیاد کتک می خوردم و این موضوع به کینه ای بین ما تبدیل شده بود. البته بیشتر من از او بدم می آمد.در دوران نامزدی خواهرم، سعی می کردم شوهرش را بین اعضای خانواده به نوعی سکه یک پول کنم و او را آزار بدهم . البته گاهی اوقات به ناراحتی و دعوا هم ختم می شد. بعد از گرفتن جشن عروسی خواهرم با پسر خاله ام زندگی مشترک شان را زیر یک سقف اجاره ای شروع کردند و تقریبا با هم خوب بودند و زندگی آرامی داشتند.
ولی من دست بر دار نبودم و می خواستم هر طوری که شده زهرم را به شوهر خواهرم بریزم . مدام زیر گوش خواهرم زمزمه می کردم که شوهرش را تحت فشار قرار بدهد تا خانه ای برای او بخرد تا سقف بالای سرش مال خودش باشد و از بهانه جویی های صاحب خانه اش راحت شود.
کم کم این حرف ها در خواهرم اثر کرد و او نیز سر ناسازگاری با شوهرش را در پیش گرفت و این بحث اینقدر ادامه پیدا کرد تا این که به یک بحران بین آن ها تبدیل شد و کار به جایی رسید که شوهر خواهرم دست روی او بلند می کرد و به شدت او را مورد ضرب وشتم قرار می داد.
دیگر خواهرم این وضعیت را تحمل نکرد و به حالت قهر و ناراحتی به خانه پدرم آمد و از آن روز به بعد بین دو خانواده شکر آب شد و به زد و خورد کشیده شد و بالاخره خواهرم طلاقش را گرفت. از این موضوع مدتی گذشت تا این که همه چیز به فراموشی سپرده شد. پس از گذشت مدتی من به پسر خاله کوچکم علاقه پیدا کردم و مدام با تلفن و پیامک با هم در ارتباط بودیم و تصمیم گرفته بودیم هر طوری که شده است با هم ازدواج کنیم.
بالاخره هر طوری که بود پسر خاله ام را راضی کردم به خاله ام بگوید و به خواستگاری من بیایند، تا این که خاله ام روزی به بهانه دیدن مادرم و رفع کدورت های بین دو خانواده به خانه ما آمد، اما وقتی که خاله ام موضوع خواستگاری از من را برای پسرش پیش کشید مادرم ناگهان بر افروخته شد و شروع به داد و بیداد کرد و به خاله ام گفت مگر از پسر اولت چه خیری دیدیم که این دومی برای ما داشته باشد. بعد از کلی بحث بین خاله ومادرم، خاله ام با ناراحتی خانه ما را ترک کرد.
گویا این بار بازی روزگار برای من به حرکت در آمده بود و حالا نوبت پسر خاله بزرگم و در واقع شوهر سابق خواهرم بود تا با گذاشتن چوب لای چرخ این وصلت، انتقام خودش را از من بگیرد و آتش کینه و نفرت را بیشتر می کرد تا به هر قیمتی که شده است این وصلت سر نگیرد.
مدتی گذشت وقتی دیدیم دیگر امیدی به این وصلت نیست، پسر خاله ام به من پیشنهاد داد تا با هم فرار کنیم و پیش عمه او که در یکی شهرهای استان همجوار زندگی می کرد برویم و مدتی را در خانه او باشیم تا خانواده ها تن به ازدواج ما دهند. اول ترسیدم و قبول نکردم و گفتم باید یک راه دیگر پیدا کنیم. چند روزی گذشت و هر چقدر تلاش کردیم و هر کسی را واسطه قرار دادیم، خانواده ام راضی نشدند و به بن بست خوردیم.
خانواده ام قصد کوتاه آمدن نداشتند تا این که دوباره پسر خاله ام پیشنهاد فرار داد و گفت تنها راه باقیمانده برای ازدواج ما فرار است و من هم قبول کردم . پنهانی به منزل عمه اش رفتیم و پسر خاله ام به عمه اش گفت نباید از آمدن ما به اینجا کسی خبر دار شود .دو هفته ای گذشت و خانواده ما هم که در این مدت دنبال ما می گشتند ولی موفق نشدند ما را پیدا کنند کمی آرام شدند، تا این که پسر خاله ام گفت حالا وقتش است که به خانه برگردیم و حتما آن ها مجبور می شوند با ازدواج ما موافقت کنند.
وقتی به خانه برگشتیم نه تنها آن ها راضی به این ازدواج نشدند بلکه اختلافات بین دو تا خانواده عمیق تر هم شد و به شدت با هم درگیر شدند و ما هم از این درگیری و زد وخورد بی نصیب نماندیم .
دیگر طاقتم طاق شد و این بار خودم به پسر خاله ام پیشنهاد فرار دادم و گفتم امیدی به بهبودی اوضاع نیست و برای همیشه با هم به یک نقطه دور برویم و زندگی مشترکمان را با هم شروع کنیم و قید خانه وخانواده را بزنیم . پسر خاله ام نیز مثل من از همه چیز خسته شده بود و پذیرفت که شبانه با برداشتن مقداری پول و وسایل ضروری با هم فرار کنیم .اما این بار مثل سابق نبود و خانواده به خصوص مادرم به شدت من را تحت نظر داشتند تا مبادا دست از پا خطا کنم. شب رفتن فرا رسید نیمه های شب بود و چون نمی توانستم از در اصلی خارج شوم و حتما گیر می افتادم، خواستم از بالکن اتاق خودم فرار کنم.
اول وسایل را به داخل کوچه پرت کردم و زمانی که خواستم خودم از بالکن پایین بروم، ناگهان پایم سر خورد و از بالا سقوط کردم و به شدت با آسفالت کوچه برخورد کردم.
دست و پایم شکست و ناله و فریادم همه کوچه را فرا گرفت. خانواده ام از ماجرا با خبر شدند و من را به بیمارستان بردند. وقتی تحت مداوا قرار گرفتم روز بعد دکتر به من گفت دیگر نمی توانی مثل سابق با هر دو پایت راه بروی و برای همیشه باید از عصا کمک بگیری.