صدیقی-این یک داستان واقعی است و مادران احساسی اگر تحمل شنیدن شکنجه شدن کودکی را ندارند این گفت و گو را نخوانند . شاید تاکنون قصه های زیادی از نامهربانی و سنگدلی های یک نامادری و شکنجه فرزندان شوهرش در نبود پدرشان شنیده باشید و با خود گفته باشید در واقعیت چنین زن سنگدلی وجود ندارد اما دختر داستان واقعی ما می گوید متأسفانه چنین افرادی هم در واقعیت وجود دارند؛ نامادری نامهربانی که بدترین شکنجه ها را در حق کودکان معصوم شوهرش روا داشته است و هر انسان معمولی باورش نمی شود فردی به این اندازه سنگدل باشد.
شکنجه های این نامادری به اندازه ای دردناک بوده است که ما حتی قادر به نوشتن برخی از شکنجه های خاص و بی رحمانه این زن نیستیم. قصد ما از این گفت و گو زیر سوال بردن زحمات همه نامادران نیست و بدون شک زنان زیادی هستند که به فرزندان همسران شان مهر و محبت فراوانی داشته اند اما نامهربانی نامادری و ناپدری یکی از آسیب های پدیده طلاق است که این روزها در جامعه ما رو به افزایش است و ما امیدواریم با این گفتگو مادران در زندگی مشترکشان صبر بیشتری را به خاطر فرزندانشان پیشه کنند تا مبادا جگر گوشه هایشان دچار چنین حوادث تلخی شوند. در این گزارش خبرنگار ما تنها به ادعاهای فرد گفت و گو شونده اکتفا نکرده و صحت صحبت های او را نیز پی گیری کرده است با این وجود نمی توانیم تمام ماجرای این فرد را که هم اکنون در یکی از روستاهای بجنورد زندگی می کند تأیید کنیم.
یکی از قربانیان طلاق هستی و به خاطر دوری از مادرت دردهای زیادی کشیده ای برایمان از چگونگی شروع سرنوشت تلخت بگو؟
مادرم به خاطر دخالت های فامیل پدرم از او طلاق گرفت و پدرم نیز به خاطر شغلش که رانندگی است مدام در جاده و شهرهای اطراف است و من به همراه خواهر و برادر کوچکترم نزد نامادری مان زندگی می کردیم.
گفته شده است شما از طرف نامادری تان بارها شکنجه شده اید، او با چه وسایلی شما را شکنجه می داد و چرا موضوع شکنجه هایتان را به پدرتان نگفتید؟
ما را با انبر دست ، مگس کش ، کمربند و حتی با سیخ داغ کباب، شکنجه می داد ولی ما از ترس نامادری مان جرات گفتن حقیقت را به پدرم و شخص دیگری نداشتیم.
کمی از خودت و زندگی تلخی که با خواهر و برادرت داشتی بگو؟
از زمانی که یادم می آید پدرم با مادرم دعوا می کرد و مدام مادرم را کتک می زد و همه این اتفاقات به خاطر دخالت های فامیل پدرم بود که یکسره او را تحریک و پشت سر مادرم بدگویی می کردند و پدرم را به جان مادرم می انداختند. یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم دارم. دختر بزرگ خانه بودم و درس می خواندم. شغل پدرم رانندگی بود و با ماشین های بزرگ کار می کرد و تقریبا یکسره در جاده بود و هفته ای یک بار به خانه می آمد. تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بودم که بالاخره مادرم از دست کارهای پدرم خسته شد و طلاقش را گرفت و از ما جدا شد. مدتی با پدرم تنها زندگی می کردیم و من علاوه بر درس خواندن کارهای خانه را هم انجام می دادم ولی به خاطر سن کمی که داشتم کار زیادی از دستم بر نمی آمد تا این که وقتی پدرم دید شرایط زندگی ما روز به روز بدتر می شود به پیشنهاد یکی از افراد فامیل دوباره ازدواج کرد و تازه روزگار سیاه و تاریک ما شروع شد. از روز اول نامادری مان به خاطر این که زهر چشم از ما بگیرد با کمربند به جان ما افتاد و تا جایی که می توانست ما را کتک زد و بعد از آن ما را داخل اتاق زندانی کرد و اصلا حاضر نبود ما را قبول کند و از طرفی هم جرات گفتن این موضوع را به پدرمان نداشتیم. با هر بدبختی بود تا کلاس سوم راهنمایی درس خواندم و به خاطر شرایط سختی که نامادری مان برای ما ایجاد کرده بود حال درس خواندن نداشتم و مجبور شدم ترک تحصیل و در خانه به او کمک کنم.
هر چند وقت یک بار نامادری مان به یک بهانه من و خواهر و برادر کوچکترم را به شدت کتک می زد و گاهی اوقات با سیخ داغ کباب ما را شکنجه می داد و بعد از آن ما را داخل اتاق تا مدتی زندانی می کرد و گرسنه و تشنه ما را نگه می داشت تا این که آنقدرگریه و زاری می کردیم تا ما را آزاد می کرد. پدرم مدام در جاده بود و اصلاً از ماجرا خبر نداشت و ما هم جرات گفتن آزار و اذیت های نامادری مان را به او نداشتیم و ما را تهدید می کرد اگر کسی از موضوع با خبر شود ما را کباب خواهد کرد! بعد از مدتی نامادری مان صاحب یک فرزند شد و مدام بهترین غذاها را به او می داد و مقدار کمی از باقیمانده غذا را تا حدی که از گرسنگی نمیریم به ما می داد تا جایی که از شدت گرسنگی ضعف می کردیم و نای حرف زدن نداشتیم. یک روز اینقدر گرسنه شده بودیم و دلم به حال خواهر و برادر کوچکترم سوخت که از یخچال مقداری غذا برداشتم و با هم خوردیم .
وقتی نامادری مان متوجه شد که بدون اجازه او از یخچال غذا برداشته ایم با کمربند و مگس کش به جان برادرم افتاد و شروع به کتک زدن او کرد و بعد از آن نیز به سراغ من آمد و با انبر دست و سیخ کباب من را شکنجه داد و داغ کرد و بعد از آن ما را طبق معمول داخل اتاق چند روزی زندانی کرد . وقتی به برادر ناتنی مان نگاه می کردیم او از دست پر خوری و چاقی نای حرف زدن و راه رفتن نداشت و ما هم از دست لاغری و گرسنگی حال راه رفتن نداشتیم و بعضی از شب ها تا صبح آهسته گریه می کردیم چون اگر نامادری مان متوجه می شد به شدت ما را کتک می زد. هر چند وقت یک بار مادرم که در روستا زندگی می کرد به دیدن ما می آمد و خبر ما را می گرفت و کمی هم خوراکی برای ما می آورد. موقع آمدن مادرم، نامادری مان کنار ما می نشست تا مبادا به او چیزی بگوییم و همیشه زیر چشمی ما را زیر نظر داشت، ما هم جرات گفتن حقیقت را نداشتیم و آرزو می کردیم هیچ وقت مادرمان ما را ترک نکند. بعد از رفتن مادرمان مدتی گریه می کردیم ولی با تهدید نامادری مان مجبور می شدیم ساکت شویم و اینقدر ما را با انبر دست و سیخ کباب شکنجه کرده بود که همه بدنمان کبود و سیاه شده بود وکاری هم از دست مان بر نمی آمد و فقط در خلوت گریه می کردیم . این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی نامادری مان موقع رفتن به مسافرت ما را داخل اتاق زندانی کرد و مقدار کمی غذا و آب برای ما گذاشت و از خانه خارج شد ولی این بار حدود یک هفته طول کشید. قبلاً که ما را چند روز زندانی می کرد هر چند وقت یک بار سراغ ما را می گرفت و کمی غذا به ما می داد و برای مدت کوتاهی به ما اجازه رفتن به سرویس بهداشتی را می داد ولی این بار چند روز گذشت ولی خبری از کسی نشد. خیلی گرسنه و تشنه شده بودیم و خواهر و برادر کوچکترم مدام گریه و بی تابی می کردند. اتاقی که ما در آن زندانی بودیم پنجره اش رو به کوچه بود و صدای همسایه ها را می شنیدیم. وقتی دیدم خبری از نامادری مان نیست شروع به داد و بیداد و گریه کردم تا این که یکی از همسایه ها متوجه صدای ما شد و مقداری غذا و آب از پنجره به ما داد و به ما گفت نگران نباشید حتما تا غروب نامادری تان به خانه برمی گردد . شب شد ولی از کسی خبری نشد و تا صبح گریه می کردیم تا این که روز بعد وقتی همسایه ها دیدند ما زندانی شده ایم و خبری از پدر و نامادری مان نیست با پلیس تماس گرفتند و با کمک کارکنان یک نهاد دولتی ما را از آن خانه جهنمی و ترسناک نجات دادند. بعد از این که ما را به کلانتری بردند با پدرم تماس گرفتند و پدرم نیز خودش را به ما رساند و تازه آن موقع متوجه شد که در طول این 5 سال نامادری مان چه بلایی بر سر ما آورده است. وقتی نامادری مان از سفر برگشت پلیس او را بازداشت کرد و مدتی در بازداشت بود تا این که پدرم تعهد داد دیگر از این اتفاقات نخواهد افتاد و قول داد یک خانه مستقل برای ما اجاره کند تا دیگر کسی ما را آزار و اذیت نکند .بعد از تعهد پدرم ، نامادری مان آزاد شد و من هم به همراه برادر و خواهر کوچکترم زندگی مستقلی را شروع کردیم. وقتی مادرم از این موضوع با خبر شد خودش را سریع به ما رساند و تا مدتی که پدرم در خانه نبود کنار ما ماند و از ما مراقبت کرد. حدود یک سال گذشت تا این که وقتی یکی از فامیل های مادرم متوجه ناراحتی و گریه مداوم او شده بود موضوع را از او پرسیده بود که مادرم نیز همه ماجرا را برای او تعریف کرده بود و بعد از شنیدن ماجرای ما او به مادرم قول داده بود هر کاری از دستش بر بیاید برای ما انجام خواهد داد. او بعد از چند ماه من را برای پسرش خواستگاری کرد .قبل از ازدواج همه ماجرا را برای نامزدم تعریف کردم و او هم در کمال مهربانی و بزرگواری قبول کرد و قول داد گذشته ها را فراموش کند و الان هم حدود یک سال از ازدواج ما می گذرد و زندگی و روزهای خوبی را در کنار همسرم تجربه می کنم.
خواهر و برادرت نزد چه کسی زندگی می کنند؟
الان پیش پدرم زندگی می کنند و خدا را شکر بعد از آن ماجرا دیگر مشکلی برای آن ها پیش نیامد و در کمال آسایش با کمک کارکنان یکی از مراکز دولتی به خاطر شرایط بد خانواده و سرپرستی که داشتیم الان زندگی خوبی داریم .