پایان کابوس های شبانه دختر زخم خورده
تعداد بازدید : 253
چنگال مرد گرگ صفت در خانه تاریک
نویسنده : صدیقی
سرش پایین و دستهایش را در هم گره کرده است. انگار غم بزرگی گوشه دلش سنگینی می کند. می گوید 23 سال دارد و بعد از یک ماجرای تلخ هر شب را با کابوس به صبح می رساند. با توکل بر خالق هستی و حمایت یک نهاد دولتی آرام آرام بر روزهای تاریک و سیاه کودکی اش غلبه کرد. او در گفت و گو با خبرنگار ما ماجرای زندگی اش را بیان می کند.
7سال بیشتر نداشتم و مدام شاهد دعوای پدر و مادرم بودم . جر و بحث شان از زمانی که پا از مدرسه به خانه می گذاشتم شروع می شد و تا زمان به خواب رفتنم ادامه پیدا می کرد. او نفس عمیقی می کشد و دوباره به صحبتهایش ادامه می دهد: فرزند اول خانواده بودم و پدرم اصلا دختر دوست نداشت و هر بار که چشمش به من می افتاد با نفرت رو از من بر می گرداند و با لحنی تند با من صحبت می کرد و گاهی هم برای صدا کردنم از الفاظ رکیک استفاده می کرد.
وی از ماجرای چگونگی ترک مادرش و طلاق دادن او توسط پدرش چنین تعریف می کند: آخر هر کسی تاب و توانی دارد و پدرم اینقدر به مادرم سخت می گرفت و او را آزار و تحت فشار قرار می داد تا این که صبر مادرم لبریز شد و به ناچار من را با تمام دلسوزی اش تنها گذاشت و از پدرم جدا شد. با رفتن مادرم خانه برایم سرد و تاریک شد و هر لحظه اش برایم عذاب آور بود چون پدرم اصلا حس خوبی نسبت به من نداشت.
به نوعی کینه و تنفر در چشمانش با دیدن من شعله ور می شد. دختر غم زده کمی در سکوت فرو می رود و از زندگی کنار مادربزرگش می گوید: بعد از جدا شدن مادرم، پدرم که چشم دیدن من را نداشت من را به مادر بزرگم سپرد تا از من نگهداری کند. من تمایلی به رفتن خانه مادربزرگم نداشتم چون او اعتیاد داشت و با عموی کوچکم زندگی می کرد.
هر چقدر به پدرم التماس کردم تا مادرم را به خانه برگرداند فایده ای نداشت. پدرم طبق معمول با کمربندش شروع به کتک زدنم کرد؛از همان ضربه هایی که مادرم تقریبا هر روز تن رنجورش با آن ها آشنا بود و تحمل می کرد. از روزی که به مادربزرگم سپرده شدم دیگر از پدرم خبری نشد. مادربزرگم طبق عادت همیشگی اش در اتاق کوچکش خودش را حبس می کرد و تنها مونسش چراغ پیک نیکی بود که با آن مواد مصرف می کرد و غرق در رویاهای بر باد رفته اش بود. عمویم همچون مادربزرگم مواد مصرف می کرد و دوستان زیادی بابت مصرف مواد به منزل مادربزرگم می آمدند و از صبح تا پاسی از شب مواد مصرف می کردند. در میان دوستان عمویم یکی برای مادربزرگم مواد می آورد.
من که سن و سالی نداشتم پادوی محفل دوستان ناباب عمویم شده بودم و وسایل پذیرایی و بساط موادشان را آماده می کردم و از نگاه های سنگین آنها عذاب می کشیدم اما جرات کوچکترین اعتراضی را هم نداشتم. وقتی دختر رنجیده و آزار دیده به واگویه ماجرای روزی که به گفته خودش، برای او هزار سال گذشته بود می رسد اشک در چشمانش حلقه می زند و بغض گلویش را می فشارد.
او بعد از اینکه آرام می گیرد با پاک کردن صورت خیسش دوباره ادامه می دهد: روزی که کارنامه سال اول مدرسه را که با نمرات عالی همراه بود گرفتم با خوشحالی به سمت خانه رفتم. وقتی وارد خانه مادر بزرگم شدم دیدم کسی جز یکی از دوستان عمویم که به شدت از او متنفر بودم و می ترسیدم در خانه نیست. وقتی از او پرسیدم که عمو و مادربزرگم کجا هستند به من گفت آنها به خاطر ختم یکی از بستگان به روستا رفته و از او خواسته اند که در خانه منتظر من باشد تا در خانه تنها نمانم.
سکوت ترسناکی خانه را فرا گرفته بود طوری که صدای تند نفس های مرد گرگ صفت را می شنیدم که هر لحظه به من نزدیک تر می شد. ناگهان در اتاق باز شد و دیدم مرد شیطان صفت به من نزدیک و حمله ور شد و دهانم را محکم گرفت و مقابل صورتم بلند بلند حرف می زد و من هم فقط از شدت ترس به خودم می لرزیدم و گریه می کردم و چیزی از صحبت های شیطانی او نمی شنیدم.
بوی تند مصرف مواد از دهانش ترشح می شد و نفسم را بند آورده بود و بعد از گذشت چند دقیقه دیگر هیچ چیز نفهمیدم و بی هوش شدم. دخترک از تعریف سرگذشت آن روز جهنمی گویا هنوز وحشت دارد و لرزه به تنش می افتد.
با کمی غلبه بر استرس خود دوباره ادامه ماجرا را بازگو می کند: وقتی به هوش آمدم مرد شیطان صفت را دیدم که گوشه ای به دیوار تکیه زده بود و با پوزخندی که بر لبانش داشت سیگار می کشید و منتظر به هوش آمدن من بود. با دیدن وضعیت و بلایی که سرم آمده بود جیغ می زدم و زار زار به حال خودم گریه و ناله می کردم. مرد گرگ صفت با تهدید رو به من گفت اگر از این ماجرا چیزی به کسی بگویم حتما بلایی بدتر از این سرم خواهد آورد. مرد حیوان صفت دوباره چندین بار بعد از این اتفاق تلخ با تهدید و زور من را مورد آزار و اذیت قرار داد و هر روز خواسته هایش زیادتر می شد.
وقتی دیدم که از دست او در امان نیستم و مدام از سوی او تحت شکنجه روحی و جسمی قرار می گرفتم از خانه فرار کردم و سراغ پلیس رفتم و همه ماجرا را برای آنها تعریف کردم. دختر تنها بعد از پناه بردن به دامان قانون بعد از احراز هویت و درستی ماجرا از سوی پلیس، مرد گرگ صفت به قانون سپرده شد و دختر رنج کشیده به یکی از مراکز حمایتی دولتی تحویل داده شد تا دوباره خودش را با کمک کارکنان و مشاوران آن نهاد باز یابد و زندگی جدیدی را برای خودش شروع کند.