چشمانش را می بندد، نفس عمیقی می کشد و لبخندی گوشه لبانش نقش می بندد. چروک گوشه چشمانش به واسطه لبخندش بیشتر می شود. خال کنار چانه اش بیشتر جلوه می کند و لبخندش پررنگ تر می شود.ثانیه ها در آن حالت مثل یک عمر می گذرد. انگار تو هم غرق می شوی در مرور خاطراتش؛ در گذر عمرش، در روزهایی که دختر بچه ای بود و روپوش مخصوص مدرسه اش را بر تن کرده و با دنیایی از آرزو سر کلاس اول نشسته بود. آن روزها شاید درس خواندن مانند امروز نبود، رفتن به کلاس درس علاوه بر اراده، عشق هم می خواست. صدایش پر از شوق کودکانه است، انگار خانم ۸۷ ساله تبدیل به دختری 7 ساله شده است و رو به رویت از شوق درس خواندن می گوید. هنوز صدای معلم توی گوشش می پیچد: «آفرین باز هم دیکته ات را 20 گرفتی.» خاطرات توی ذهنش می پیچد و همان طور پراکنده بیان می کند؛ از ذوق خرید کتاب و روپوش تازه تا خواهر کوچک تری که روپوش او را برای سال بعد می پوشید، دویدن از کوچه تا مدرسه و بازی ها و خوراکی های رایگان زنگ های تفریح.همه مانند اقیانوسی پر جزر و مد به ذهنش هجوم می آورد و چشمانش را آرام باز می کند و از اول برای مان تعریف می کند: بچه بودم و مادر تاکید زیادی روی با سواد شدن مان داشت. «صداقتی» می افزاید: مادرم در مکتب خانه درس خوانده بود و به اندازه نوشتن و خواندن بلد بود، پدرم هم تصدیق ششم داشت و آن سال ها جزو سواددارها محسوب می شدند ولی از آن جایی که درگیر زندگی و کار شده بودند رویای ادامه تحصیل را در بچه های شان می دیدند.وی لبخند می زند و می گوید: این گونه هم شد، فرزندان شان در آن سال ها دغدغه درس خواندن داشتند و هر کدام تا مقطع لیسانس و فوق لیسانس پیش رفتند که در آن سال ها کمتر این مدرک تحصیلی وجود داشت.او بیان می کند: آن سال ها دیپلم که می گرفتیم می توانستیم معلم شویم و من هم دوست داشتم معلم شوم ولی سرنوشت جور دیگری رقم خورد ولی عاشق خواندن و مطالعه و نوشتن هستم.وی اظهار می کند: الان همه به دنبال مدرک و درس هستند و فرزندان من هم این دغدغه را دارند ولی فکر می کنم درس خواندن باید با عشق و علاقه همراه باشد تا خاطرات خوش باقی بماند و اگر فقط به دلیل چشم و هم چشمی باشد، اطلاعات در سطح کم می ماند و مدرک ها بالا می رود و من ترجیح می دهم فرزندانم بیشتر مطالعه کنند و بیشتر بخوانند.«سلیمان بهروز» شهروند 76 ساله، هم پدرش و هم خودش معلم بودند و خوب به خاطر دارد که در عیدهای بزرگ مانند نوروز و غدیر، همیشه خانواده شاگردان هدایا و خوراکی هایی را در خانه شان می آوردند تا به معلم احترام گذاشته باشند.
او می گوید: آن موقع ها احترام به معلم جزو امور واجب محسوب می شد.وی که اطلاعات بسیاری از نوع آموزش ها در زمان های مختلف دارد، میگوید: درباره آموزش و مکتب و مدرسه می شود چندین کتاب نوشت ولی خلاصه که بگویم این است که آموزش و پرورش در ایران از خیلی سال ها پیش به صورت مکتب خانه اداره می شد. در مکتب خانه ها بر مبنای حوزه های علمیه و مدارس طلبه ای درس می خواندند و این گونه بود که باید اول دوره مقدماتی را در سن 6 یا 7 سالگی می گذراندند و بعد با حروف عربی، الفبا و قرآن آشنا می شدند و با توجه به علاقه در دوره بعد به حافظ، سعدی و فردوسی خوانی می پرداختند.
وی اظهار می کند: در زمان قدیم همه روی زمین می نشستند و هر بچه ای برای خودش روفرشی یا قالیچه ای برای نشستن می آورد و با درس خودش مشغول بود و آن هایی که استعداد داشتند به حوزه علمیه می رفتند و آن جا درس می خواندند تا این که در زمان امیر کبیر دارالفنون در تهران افتتاح شد و از بچه های با استعداد دعوت شد تا به این مدرسه بروند.« بهروز» یادآور می شود: در آن دوره در قانون اساسی نوشته شد که حضور در مدرسه از سن 7 سالگی اجباری است و دولت موظف شد که این نیاز را تامین کند، پدر من نیز که در مشهد تحصیل می کرد و درسش خیلی خوب بود، به دارالفنون رفت و بعد به عنوان معلم به اسفراین و بجنورد آمد. وی تصریح می کند: بعد از مدتی در قانون اساسی شکل گیری مدارس ابتدایی، متوسطه اول و متوسطه دوم و بعد دانشگاه تصویب شد که با هزینه دولت درس می خواندند، البته الان هم می گویند مدارس دولتی رایگان است ولی به هر بهانه ای پولی گرفته می شود ولی آن سال ها خبری از پول گرفتن از خانواده ها نبود.وی اظهار می کند: در زمان درس خواندن ما کنکور نبود هر که معدلش خوب بود بر اساس اعلام نیاز وارد دانشگاه می شد و جالب است بدانید که در آن زمان وزارت خانه ها معمولا مدرسه مخصوص خودشان را داشتند؛ همچون دانشکده ارتش و دانشکده کشاورزی. وی تصریح می کند: به همین دلیل هر که به هر رشته ای علاقه یا در آن استعداد داشت به آن سمت می رفت که در نوع خود جالب توجه بود.وی بیان می کند: تا کلاس ششم ابتدایی برای همه پوشیدن لباس فرم مخصوص اجباری بود که پارچه ای سفید را دور یقه می دوختند تا وقتی چرک می شود بتوانند آن پارچه را جدا کنند و بشویند اما بعد از کلاس ششم نوع لباس آزاد ولی طبق یک سری موازین بود.وی عنوان می کند: در حال حاضر وقتی بچه ها را به مدرسه می برند، اغلب خانوادگی همراهی اش می کنند، فیلم و عکس می گیرند و سر کلاسش هم می مانند ولی آن زمان این گونه نبود، بچه را می بردند و به معلم یا مدیر تحویل میدادند و برمیگشتند و حتی بعضی ها هم خودشان می آمدند.
وی یادآور می شود: من هم زمانی که معلم شدم، در یکی از روستاها 5 مقطع تحصیلی را با هم درس می دادم و با این که بی نظمی در کلاس ایجاد می شد اما شور بچه ها در مدرسه دیدنی بود.«سلطانی» که متولد دهه بیست است و در مدرسه ای در خیابان 17 شهریور فعلی درس خوانده است، هم می گوید: در آن زمان هم به اکابر می رفتم و هم قرآن یاد می گرفتم و هم به مدرسه می رفتم.وی می افزاید: آن موقع لباس فرم نداشتیم و هر که هر چه دوست داشت می پوشید و جالب است که معلم مان به ما 2 روز برای یادگیری مطلب فرصت میداد و اگر یاد می گرفتیم که هیچ و اگر یاد نمیگرفتیم چوب معلم را تجربه می کردیم.زاده دهه 50 است و تمام مدت لبخند از روی لبش کنار نمی رود. می خندد و خودش را «سلیمانی» معرفی می کند و میگوید: از روز اول با کتک وارد مدرسه می شدم و تا روز آخر هم با کتک می رفتم.او که این روزها مهندس مکانیک است و در یکی از شرکت های معتبر کار میکند می گوید: تا آخر تحصیلاتم به همین شکل گذشت و نمیدانم اصلا چگونه مدرکم را گرفتم ولی علاقه ام به درس از وقتی شروع شد که وارد رشته مورد علاقه ام یعنی مکانیک شدم و احساس کردم دانشگاه رفتن مثل مدرسه رفتن خیلی هم اجباری نیست.وی می خندد و می گوید: هر چند اول مهر هنوز هم برایم دلهره آور و پر از استرس است ولی در یک نیمکت نشستن و شیطنت های زنگ های تفریح و مسابقات ورزشی خوشی های دوره مدرسه بود که البته هیچ وقت استرس و دل شوره اول مهر را جبران نمیکند.
یکی از اهالی دهه شصت هم می گوید: اول مهر پر از شوق می شدم. کوله پشتی ام را بر میداشتم و تا مدرسه لی لی می رفتم. پدرم کمی عقب تر از من می آمد و مثلا از دور هوای من را داشت.شاکری می افزاید: نمی دانید چقدر جلد کردن دفتر و کتاب و روز اول مدرسه و تعیین جا برای کلاس و نیمکت را دوست داشتم. دانش آموز قد کوتاهی بودم و همیشه اصرار داشتم ردیف آخر بنشینم و همیشه با مقاومت مدیر و معاون روبه رو می شدم ولی چانه زدن هایم را هم دوست داشتم.وی اظهار می کند: دانش آموز درس خوانی بودم و همیشه برای رفتن به مدرسه ذوق داشتم و هنوز هم مهر را برای باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادی های راه مدرسه اش دوست دارم، هنوز از مقاله هایی که سر صف می خواندم و نرمشی که انجام می دادم لذت می برم و بهترین روزهایم وقتی بود که زنگ های تفریح خوراکی های مان را با دوستان مان تقسیم می کردیم و به بازیگوشی میگذشت؛ واقعا یاد آن دوران به خیر.