زخم های عمیق شیشه برپیکریک خانواده
نویسنده : صدیقی
مدتی است که آرام و بی دغدغه در ساحل زندگی پهلو گرفته و توانسته با کمک کارکنان یک نهاد دولتی خودش را پیدا کند و کمی از زخم های زندگی اش را بهبود ببخشد. سن و سال چندانی ندارد اما تجربه سنگین و تلخی را در زندگی نه چندان دور و درازش کسب کرده است. نه مدرسه ای رفته و نه مهری از ناحیه سایه سر خود دیده و آنچه چشیده فقط نامهربانی و زخم و تنهایی بوده است.
حالا قد کشیده و مشکلات را کمی پشت سر گذاشته و راه درازی برای ساختن آینده اش در پیش رو دارد. در ادامه ماجرای زندگی پسر آسیب دیده از فقر و اعتیاد خانواده اش را که خبرنگار ما با وی گفت و گو کرده است می خوانید. می گوید: از 11سالگی به دنبال کار می گشتم. در پاساژها برای صاحبان مغازه ها پادویی می کردم تا کمی پول به دست آورم و برای خودم بتوانم لباس و غذایی بخرم. پسر حسرت خیلی چیزها را در زندگی اش داشته اما به هیچ کدام از آرزوهایش نرسیده است. نه لباس درست و حسابی و نه خورد و خوراک خوبی داشته و نه به مدرسه رفته، همه اینها فقط برایش در حد آرزو مانده است. پسر نحیف و لاغر اندام ادامه می دهد: پدرم معتاد بود و اصلا تن به کار نمی داد و مدام مادرم را کتک می زد تا از او پول بگیرد و با خرید مواد نشئه کند. البته پدرم اوایل تریاک مصرف می کرد و با کارگری و پول یارانه خرج زندگی مان را می داد اما کم کم به سمت مصرف شیشه رفت و با زیاد شدن اعتیادش دیگر نه اخلاق داشت و نه سر کار می رفت. پسر که همانند مادرش از دست پدرش به خاطر اعتیاد صنعتی اش کلافه شده بود چشم دیدن او را نداشت و مدام آرزوی عوض شدن شرایط را در سرش می پروراند تا شاید او و مادرش به همراه برادر کوچکترش مدتی را بدون کتک و شکنجه سپری کنند.
پسر دوباره از ادامه ماجرا می گوید: از روزی که پدرم به دنبال مصرف شیشه رفت خیلی ترسناک شد و با کوچکترین اعتراض مادرم به شدت او را کتک می زد و اینقدر ادامه می داد تا این که پای پلیس به خانه مان باز می شد و ماجرا با تعهد پدرم خاتمه پیدا می کرد. مادرم قالی بافی می کرد تا شکم مان را سیر کند و پولی را هم که از قالی بافی به دست می آورد پدرم با زور و کتک از او می گرفت تا مواد بکشد. با کمک خیران محله پدرم را چندین بار در کمپ ترک اعتیاد بستری کردیم اما فایده ای نداشت، بعد از این که از کمپ ترک اعتیاد بیرون می آمد فقط یک روز را بدون سر و صدا سپری می کرد و از فردای آن روز، دوباره به سراغ مواد می رفت و کتک زدن های مان دوباره شروع می شد. او که آرزوی رفتن به مدرسه و خوردن یک دل سیر غذا را در سر داشت تصمیم می گیرد که به دنبال کار برود تا شاید با پول آن به آرزویش برسد. پسرک تعریف می کند: مدرسه رفتن آرزوی من بود و خیلی دلم برای درس و کتاب تنگ شده بود و به خاطر همین داخل پاساژها می رفتم تا کاری برایم خودم پیدا کنم و با پولش به چیزهایی که دوست داشتم برسم. پولی برای خرید دفتر و کتاب و همچنین لباس مدرسه نداشتیم و مادرم به زور بار کارگری فقط یک وعده غذا به من برادر کوچکترم می داد و بقیه پول را پدرم خرج نشئه اش می کرد. پدرم که گرفتار در لجنزار افیون خانمان سوز بود مدتی خانه را ترک کرد و به دنبال مواد از این سو به آن سو در خیابان ها پرسه می زد.
پسر ادامه می دهد: روزی پدرم بی خبر از خانه رفت و دیگر به ما سر نزد. مدت ها گذشت و خبری از او نشد و فقط گاهی اوقات از همسایه ها می شنیدیم که کارتن خواب شده و شب ها زیر پل ها می خوابد.
بعد از مدتی در یک پاساژ به عنوان شاگرد مشغول به کار شدم. صاحب مغازه خیلی آدم خوب و دلسوزی بود و هر چند وقت یک بار چند دست لباس به من و برادر کوچکترم می داد تا حسرت و آرزوی لباس نو در دل مان سنگینی نکند.
روزهای خیلی آرامی را می گذراندیم، بعد از مدتی کار در مغازه در یک تعمیرگاه موتور مشغول به کار شدم تا کار فنی یاد بگیرم و بعدا استادکار شوم. مدتی از ناپدید شدن پدرم گذشت تا این که روزی مثل یک روح سرگردان به زور وارد خانه شد و شروع به کتک زدن مادرم کرد و تمام وسایل خانه را به هم ریخت تا پس انداز مادرم را گیر بیاورد اما هر چقدر خانه را گشت پولی پیدا نکرد تا این که دوباره با چوب و کمربند به جان مادرم افتاد و اینقدر مادر بیچاره ام را کتک زد تا این که چای پول ها را لو داد.
به خاطر جیغ زدن های من و مادرم همسایه ها پلیس را با خبر کردند و با آمدن پلیس توانستیم از دست پدرم نجات پیدا کنیم. بعد از ختم درگیری و پایان این ماجرا پسر درد کشیده به یک مرکز و نهاد حمایتی دولتی معرفی می شود و تحت حمایت قرار می گیرد تا کمی زخم های جسمی و روحی اش التیام داده شود.
بعد از تحت حمایت قرار گرفتن پسر آواره، مادرش نیز از ترس برگشت همسرش به همراه پسر خردسالش خانه را ترک و مدتی خودشان را پنهان می کنند و زندگی مخفیانه ای رادر پیش می گیرند.
پدر خانواده بعد از این همه آزار واذیت خانواده اش به یک کمپ ترک اعتیاد سپرده می شود تا شاید بعد از پاک شدن بتواند دوباره زندگی ویران شده و توفان زده اش را بازسازی کند و اعضای خانواده را گرد هم بیاورد و به گذشته سراسر سیاه و تاریکش کمی نور ببخشد.