قرار نشد...
کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد
من و تو پای درختان چقدر ننشستیم!
چه قلب ها که نکندیم و یادگار نشد!
چه روزها که بدون تو سال ها شد و رفت
چه لحظه ها که نماندیم و ماندگار نشد
همیشه من سر راه تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی؟! قرار نشد...
مهدی فرجی
چشم تو
چشم ها – پنجرههای تو – تأمل دارند
فصل پاییز هـم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همـه در گردش چشـم تـو تعادل دارند!
تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا؟
کشته هایت چه نیازی به تجمل دارند؟!
همه جا مرتع گرگ است، به امید که اند
میش هایم کـه تــه چشم تو آغل دارند؟
برگ با ریزش بـیوقفه به من میگوید:
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـه تا دامنه کـوه تحمل دارند
مژگان عباسلو
مرا ببخش
سکوت می کنم و عشق در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام روز، اگر بی تفاوتم، اما
شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است
رها کن آن چه شنیدی و دیده ای، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو، تکراری است
مرا ببخش، بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق، جنون است و دیگر آزاری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من، به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را که غرق بیزاری است
سهیل محمودی