امروز با گذشت 28 سال از زمان شهادت سید عبدا... دو چیز را فراموش نکردم. اول گرمی خون سید عبدا... را که هنوز آن را بر روی دست خود احساس می کنم و دوم ذکر یا حسین و یا زهرا را که در آخرین لحظات عمرش مدام بر زبان جاری می کرد...
به گزارش دفاع پرس از مشهد، طی روزهای گذشته مراسم یادبود تخریبچی شهید «سید عبدا... نصرا... زاده جوان» با حضور جمعی از پیش کسوتان این واحد برگزار شد. مراسمی ساده و صمیمی که روایت شهید جانی تازه به حاضران بخشید.
ابوالفضل رجب نیا پسرعمه و همرزم شهید جوان از جمله راویان این مراسم بود. او درباره سید عبدا... این طور گفت: آقاعبدا... متولد اول اسفندماه 1349 مشهد و قبل از اعزام به جبهه مشغول تحصیل بود. او دوران دبستان و راهنمایی را در مدارس محله چهار راه لشکر مشهد گذراند. و واقعا از لحاظ تحصیلی زبانزد و جوان درسخوانی بود. تک فرزند بود و به همین دلیل پدر و مادر علاقه زیادی به او داشتند. پدر سید عبدا... نظامی بود و سفرهای کاری زیادی داشت. این امکان برایش فراهم نبود که زیاد در خانه حضور داشته باشد. از طرفی هم مادر عبدا... باید او را همراهی می کرد. این موضوع باعث شد از دو سالگی با عمه خود زندگی کند، عمه و عموی سید عبدا... زحمت زیادی را برای تربیت او کشیدند.
سید عبدا... دوم دبیرستان با بسیج آشنا شد. در کلاس های آموزش نظامی که در مدرسه برگزار می شد شرکت می کرد و بیشتر وقت ها رادر بسیج حضور داشت. سال1365 من که از ابوالفضل بزرگ تر بودم برای آموزش قبل از اعزام به تربت جام رفتم. در همین ایام بود که دل سید عبدا... هم هوایی شده بود که به جبهه بیاید، اما پدر و مادر او راضی نمی شدند که به جبهه برود. او عمه را واسطه کرد و توانست رضایت آن ها را بگیرد و خود او هم قول داد تا با همدیگر به جبهه برویم.
ما برای اعزام، به پادگان نخریسی رفتیم ولی چون جثه سید خیلی کوچک بود اجازه رفتن به او ندادند ولی از طریق یکی از بسیجیان تربت جام هماهنگ کردیم و بالاخره موفق شدیم که به جبهه برویم. بعد از اعزام در مراغه منتظر تقسیم بودیم که به چند نفر از رزمندگان برخوردیم و آن ها از واحد تخریب برای ما تعریف کردند. آن ها از حال و هوای خاص در واحد تخریب برایمان گفتند و این که جو حاکم بر آن جو انسان سازی است و این طور حرف ها...
گمشده اش را یافت
بعد از مشورت با سید، به این نتیجه رسیدیم که به واحد تخریب برویم. آموزش های تخریب هم نظامی و هم معنوی بود. بعد از گذشت مدتی از او پرسیدم علت انتخابش چه بوده است؟ در جوابم گفت: من گمشده ای داشتم که در تخریب به آن رسیدم.
ابوالفضل که روایت این خاطرات گویی احساس غریبی در او زنده کرده، آخرین دیدارش را با سید عبدا... این گونه نقل کرد: آخرین دیدار من با او در عملیات نصر8 بود. همزمان با نماز ظهر بود که در ارتفاعات گولان با دیگر رفقا ایستاده بودیم. سید تسبیحی همیشه همراه داشت که همان موقع یکی از دوستان- آقامجید ایرجی- از او گرفت. او خیلی تلاش کرد که تسبیح را از مجید بگیرد ولی موفق نشد. من با سید صحبت کردم، او به من گفت نمی خواهم در آخرین لحظات گناه کنم. من حرف او را جدی نگرفتم و گفتم خب گناه نکن. سید در پاسخ من گفت تسبیح من را بگیر تا گناه نکنم.
من هم تسبیح را از مجید ایرجی گرفتم و به شهید نصرا... زاده دادم. دو سه دقیقه از این ماجرا نگذشته بود که گلوله توپی آمد و انفجار مهیبی رخ داد. صدای یا حسین، یازهرا، بوی باروت و خون همه چیز را به هم ریخت. پیکر تعدادی از بچه های تخریب از جمله شهید رضا سلطانی از سبزوار را دیدم که روی زمین افتاده است و ابراهیم نیکبخت، محمدرضا صانعی، محمد رضایی که یک پایش قطع شده بود و رجب باقریان که هر دو پای او قطع شده بود جزو مجروحان بودند.
من بالای سر سید عبدا... رفتم. او از ناحیه سر هدف اصابت ترکش قرار گرفته بود. من در حالی که بخشی از مغز و گوشت سرش را در دست داشتم آن ها را روی سرش گذاشتم تا خون کمتری از او برود. البته اولین لحظه که تکه های سر سید را دیدم تصور می کردم که لخته های خون است. بعد از آن، او را به بیمارستان صحرایی امام حسین(ع) منتقل کردند و اقدامات اولیه درمانی را بر روی او انجام دادند. بعد از آن، من برگشتم که البته تمام ذهنم پیش او بود. بعد از چند روز از شهید موسوی و برادر عذرایی مطلع شدم که سید شهید شده است.
گرمی خون و ذکر لبش
امروز با گذشت 28 سال از آن حادثه دو چیز را فراموش نکردم. اول گرمی خون سیدعبدا... را که هنوزآن را روی دست خود احساس می کنم و دوم ذکر یا حسین و یا زهرا را که آن لحظات مدام بر زبان جاری می کرد.
سیدعبدا... نصرا...زاده جوان در 28 آبان ماه 1366 در حالی که 17 بهار از زندگی اش می گذشت به شهادت رسید و در گلزار شهدای بهشت رضا بلوک 30 آرام گرفت.
راوی دوم این جلسه سید احمد شریعتی از مربیان تخریب سید عبدا... بود که در لحظه شهادت نیز در کنار او حضور داشته است. او گفت: من با سید در واحد تخریب و در زمانی که در این واحد آموزش می دید آشنا شدم. من با او و جمع دیگری از دوستان عقد اخوت خوانده بودیم. دو چیز از او جدا نبود. یکی تسبیح و دیگری نشان سیادتش که یا شال سبز به گردن داشت و یا کلاه سبزش.
شهدا از شهادتشان مطلع بودند، موید این ادعا، طلب حلالیت از کمیل در آخرین لحظات زندگی اش بود. در تخریب گروهی بودند که دوستان را برای نماز شب بیدار می کردند و هر کس بیدار نمی شد به صورت او واکس می مالیدند که سید عبدا... نیز جزو این گروه بود. او به همراه دیگر رفقا یک شب بالای سر کمیل می روند و او را برای نماز شب صدا می زنند. او برای نماز شب بلند نمی شود و آن ها صورت او را واکسی می کنند. صبح که کمیل برای نماز صبح بیدار می شود هنگام گرفتن وضو متوجه می شود که صورتش سیاه شده که خیلی ناراحت می شود. او می گوید من از کسانی که این کار را کردهاند راضی نیستم.
سید عبدا...که این مطلب را شنید به دنبال گرفتن رضایت از کمیل بود. کمیل هم زیر بار نمی رفت. حتی دو سه ساعت قبل از شهادتش مانند فرزندی که به دنبال مادر گریه می کند، دنبال کمیل بود و با گریه طلب حلالیت می کرد. ما این شرایط را که دیدیم به کمیل گفتیم این گریه سید، دل سنگ را آب می کند بیا و از او راضی بشو، کمیل هم پذیرفت و از او راضی شد. خدا خواست که کمیل از سید عبدا... راضی باشد تا او را پیش خود ببرد.
در پایان این نشست فرازی از وصیت نامه شهید قرائت شد.
«از پدر و مادر عزیزم تشکر می کنم که اجازه دادند به جبهه اعزام بشوم. به پدرم سفارش می کنم که چون حق الناس به گردنم زیاد است حدود 300 تومان برای حق الناس و خمس(بابت حقوقم) بدهند.
حاج آقا کریم زاده و عموی ایشان هم به گردن من حق دارند و امیدوارم از من راضی باشند. حدود 2000 تومان برای نماز قضا و دیگر مسائل شرعی بدهند که ان شاءا... مورد قبول واقع شود. از اقوام هم می خواهم مرا حلال کنند و از من راضی باشند.
در پایان لازم است بگویم مرگ حق است و گریبان گیر هر شخصی می شود چه بهتر که مرگ در راه خدا باشد. از همه شما خواهش می کنم از شهادت من ناراحت نشوید و حتماً به آثار آن توجه کنید و خداوند توفیق عبادت و بندگی خالص به تمام ما عنایت فرماید.»