او مانند خیلی از جوانان روستایی، برای تجربه زندگی در پایتخت، راهی تهران شده بود تا هم زندگی در زرق و برق آن جا را تجربه کند و هم این که بتواند با کارگری و عرق جبین خودش درآمد بیشتری نسبت به کار کشاورزی کسب کند اما بر خلاف نصیحت های مادرش خیلی زود گرفتار وسوسه های شیطانی مردی شد که دزدی را زرنگی، شجاعت و افتخار می دانست. او خیلی زود در دام وسوسه های مرد شیطان صفت قرار گرفت و هر چند همیشه از دزدی هایی که انجام داده قسر در رفته بود اما در پی یک اتفاق، وجدانش بیدار شد. با وجود گذشت سال ها هنوز عذاب وجدان دارد و برخی شب ها کابوس می بیند. او می گوید که هر چند هیچگاه در دام قانون نیفتادم اما شب ها کابوس زندگی سخت در دنیای دیگر و سوختن در آتش جهنم را می بینم. او حالا با تعریف ماجرای زندگی اش برای خوانندگان روزنامه خراسان شمالی می خواهد از او عبرت بگیرند و زندگی سالمی داشته باشند.
چند سال داری و چطور شد به تهران رفتی؟
35 ساله هستم. من همیشه از نوجوانی عشق کار کردن در تهران را در سر می پروراندم و از طرفی به دلیل نداشتن زمین کشاورزی و کار مناسب می خواستم فرصت رفتن به تهران برای کار را به دست آورم . وقتی بزرگترهایم از کار در تهران بر می گشتند و دور هم جمع می شدند خاطرات و تجربه های خود را با ذوق و شوق بازگو می کردند و این موضوع انگیزه ام را برای رفتن به تهران دو چندان می کرد. بالاخره بعد از اتمام کلاس سوم راهنمایی و رسیدن فصل تابستان با چند نفر از دوستان و همکلاسی هایم تصمیم گرفتیم برای کار به تهران برویم. بعد از کلی التماس و خواهش از پدر و مادرم آن ها بالاخره راضی شدند همراه آن ها به تهران بروم. من و دو نفر از دوستانم به سمت تهران حرکت کردیم و موقع رسیدن به سراغ یکی از آشناهای دوستم که قبلا با او کار کرده بود، رفتیم.آشنای دوستم استاد سنگ کار بود و در یکی از شهرکهای در حال احداث در شمال شهر مشغول کار بود. ما کنار او مشغول به کار شدیم. در حین کار ازلا به لای صحبت هایش فهمیدم او اصلا به درستکاری اعتقادی ندارد و حلال و حرام سرش نمی شود.
با این شرایط نخواستی به دنبال کار دیگری بروی؟
من بی توجه به حرف هایش مشغول کار خودم بودم و می گفتم که آدم باید به فکر کار خودش باشد. تا این که شبی موقع شام خوردن متوجه بساط مشروب شدم و استادکار ادعا می کرد با نوشیدن مشروبات می توان غم و تنهایی غربت را راحت تر تحمل کرد. او گاهی شب ها می گفت شام میهمان من باشید که بعد فهمیدم او با دزدی، لوازم پخت غذا را تهیه می کرده است. او شبی با دزدیدن یک مرغ با ژست قهرمان گونه خود گفت این مرغ را از همسایه مجتمع کنارمان به سرقت برده ام. من پس از اطلاع از این موضوع شام نخوردم و با اعتراض، جمع را ترک کردم و خوابیدم . صبح روز بعد دوباره مشغول به کار شدیم و از همان ابتدا متوجه نگاه ها و حرف های کنایه آمیز استادکار و کارگران شدم. آن ها من را با خطاب قرار دادن همچون پاستوریزه،بچه سال و ترسو آزار می دادند.من هر چند ابتدا مقاومت کردم اما به تدریج برای این که خودم را در جمع آن ها حفظ کنم برای نخستین بار شروع به نوشیدن مشروب کردم. پس از آن استادکار فهمید که من هم اسیر او شده ام و بدین ترتیب آموزش سرقت از ساختمان های تازه تأسیس و ساکنان آن محل را شروع کرد.
چه چیزهایی سرقت می کردی؟
ابتدا سرقت لوازم کار کارگران ساختمانی را آغاز کردم اما پس از چندبار سرقت و گیر نیفتادن، دیگر ترسی از سرقت نداشتم و به هر آن چه که چشمم را می گرفت دستبرد می زدم.
نخستین سرقت هایت چه بود؟
استادکار برای اولین بار پیشنهاد سرقت بخشی از لوازم برقی یک ساختمان نیمه کاره را داد. من با یکی از دوستانم به سراغ لوازم برقی ساختمان نیمه کاره رفتیم و با برداشتن و ریختن آن ها در داخل گونی به سمت پارک جنگلی که روبهروی شهرک بود به راه افتادیم اما در میانه اتوبان ناگهان آژیر ماشین پلیس به صدا در آمد و با ایست دادن و شلیک تیر هوایی از ما خواستند که بی حرکت بایستیم اما ما بی توجه به این اخطار، با انداختن وسایل همراه خودمان سریع در تاریکی شب داخل پارک جنگلی آن اطراف پنهان شدیم و تا ساعت ها بدون حرکت ماندیم و منتظر آرام شدن اوضاع شدیم و بعد ازمطمئن شدن از نبود کسی به ساختمان محل کارمان برگشتیم. هر چند در این ماجرا خیلی ترسیدم اما روز بعد، هنگامی که ماجرا را برای استادکار تعریف کردیم او با تحسین این حرکت به ظاهر شجاعانه ما، پیشنهاد داد تا از تجربه های او بهره ببریم. او کار را همان روز، در قبال پرداخت مزد به شرط این که داخل شهرک، مواردی نظیر پمپ آب،دینام بالابر و...را در مکان های بدون حفاظ، شناسایی کنیم، تعطیل کرد تا شبانه و در اسرع وقت مورد دستبرد قرار دهیم. شب هنگام بعد از خوردن شام استاد کار این بار به جای نوشیدن مشروب، مصرف مواد مخدر را پیشنهاد داد و گفت که مصرف مواد باعث کاهش استرس، بالا بردن اعتماد به نفس و هوشیاری می شود ما هم که اعتماد کافی به او پیدا کرده بودیم دستوراتش را بدون هیچ کم و کاستی اجرا می کردیم. بعد از آن شب، ما به طور کامل به شاگردان ماهر مرد شیطان صفت تبدیل شده بودیم و از هیچ فسق و فجوری، از آزار دختران گرفته تا سرقت از ساکنان محل دریغ نمی کردیم و هر روز با جسارت بیشتری به کارمان ادامه می دادیم و با هر سرقت یا کار زشتی که انجام می دادیم استاد کار، ما را بیشتر از گذشته مورد تشویق قرار می داد به گونه ای که به تشویق های او عادت کرده بودیم و از آن لذت می بردیم. ما حتی تمام چیزهایی را که با زحمت سرقت می کردیم دودستی تحویل صاحب کار می دادیم تا او فقط ما را تحسین کند.
اهالی محل هیچ وقت به شما شک نکردند؟
ما بعد از هر سرقت، برای دیدن عکس العمل ساکنان مجتمعی که شبانه مورد دستبرد قرار گرفته بود، می رفتیم تا از نزدیک از تدابیر و تصمیم هایی که می گیرند آگاه شویم و به نوعی سعی می کردیم با گرفتن ژست انسان دوستانه و همدردی با آن ها، اذهان را از خودمان دور کنیم تا با خیال راحت به این کار ادامه دهیم و بعد ازبرگشت به محل کار دوباره مشغول کار می شدیم تا با فرا رسیدن شب دوباره به سراغ سوژه بعدی برویم.
چه اتفاقی باعث شد تا به خودت بیایی؟
شبی برای سرقت به یکی دیگر از ساختمان های در حال احداث رفتیم و با بالا رفتن از پله ها وقتی به طبقه دوم رسیدیم متوجه حضور نگهبان افغانستانی شدیم که برای جلوگیری از به سرقت رفتن پمپ آب، آن را باز کرده و زیر تختخواب خود گذاشته و با خیال راحت به خواب فرو رفته بود. ما هم که نمی خواستیم دست خالی از ساختمان خارج شویم به هر طریقی بود پمپ آب را از زیر تخت بیرون کشیدیم و با برداشتن آن به آهستگی محل را ترک کردیم. صبح روز بعد به سراغ ساختمانی که از آن سرقت کرده بودیم، رفتیم و متوجه شدیم که صاحبکار، نگهبان را به شدت کتک زده است و نگهبان باید برای جبران خسارت وارد شده، چند ماه رایگان کار می کرد. من هر چند تا آن روز از اذیت کردن دیگران لذت می بردم اما درماندگی نگهبان به گونه ای بود که دچار عذاب وجدان شدیدی شدم و لحظه ای با خودم فکر کردم چرا من باید برای خودنمایی و خوشحالی استاد کارمان، یکی دیگر را اندوهگین کنم. چهره غمگین مرد نگهبان تا چند روز مقابل چشمانم بود و من از این موضوع به شدت عذاب می کشیدم . این اتفاق موجب شد گوشزدهای مادرم را که همیشه تاکید می کرد از همنشینی با دوستان منحرف پرهیز کنم به خاطر آورم و با خودم گفتم چقدر زود از راه انصاف خارج و هم کاسه یک مشت سارق شدم. بعد از مدتی وقتی استادکار فهمید که من دیگر نمی خواهم نقشه های شیطانی اش را اجرا کنم من را اخراج کرد.با این اتفاق من به شهر خودمان و کنار خانواده ام برگشتم اما با وجود گذشت سال ها هنوز عذاب وجدان من را رها نکرده و مرتب در ذهنم صدایی نجوا می کند که روزی باید تاوان گناهانم را بدهم. گاهی با خودم فکر می کنم آن نگهبان الان چکار می کند آیا زنده است و آیا می شود تقدیر روزی ما را به هم برساند و از او عذرخواهی و طلب بخشش کنم. من هر وقت که می شنوم خدا از حق خودش می گذرد اما از حق مردم نمی گذرد شب خوابم نمی برد و اگر هم بخوابم خودم را در آتش جهنم می بینم.