چهره اش درهم و گویا غمی بزرگ در دلش خانه کرده بود. ساکت بود وحرفی نمی زد شاید به روزهای از دست رفته جوانی اش و امروز و فردایش در کنج زندان فکر می کرد.
آن قدر شکسته بود که مانند پیرزن 70 ساله ای به نظر می رسید اما باورش سخت بود که او حالا 45 ساله است و به جای آن که این روزها مانند زنان هم سن و سالش به فکر سروسامان دادن فرزندانش باشد روزگارش را در زندان می گذراند. هنوز هم نمی توانم قصه زندگی او را باور کنم؛ زنی درد کشیده که قربانی تصمیم اشتباهش شده است.
او این گونه داستان زندگی اش را تعریف کرد: تعداد خواهر و برادرهایم زیاد بود و مادر و پدرم از عهده خرج و مخارجمان بر نمی آمدند.
درس خواندن برای همه ما تعطیل بود برای همین دختران را در سن کم به خانه شوهر و پسران را هم برای کارگری به شهرهای دیگر می فرستادند تا هزینه خودشان را تامین کنند.
خواهر بزرگم را به زور به عقد پیرمردی 80 ساله درآوردند تا نان خوری از سر سفره شان کم شود. من هم تازه 10ساله شده بودم و در کوچه داشتم با دختران همسایه بازی می کردم که مادرم دوان دوان پی من آمد و دستم را گرفت وگفت برویم که تو از امروز به جای بازی کردن در کوچه باید به فکر خانه داری و شوهر داری باشی.
نمی دانستم مادرم چه می گوید. مرا که به خانه برد دیدم چند جفت کفش جلوی در هست. گفتم: مهمان داریم که مادرم گفت: ساکت حرفی نمی زنی برو دست و رویت را بشوی و چادری بر سرت بینداز و نزد مهمان ها بیا. نمی دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. وارد اتاق که شدم دیدم چند مرد و زن کنار هم نشسته اند و با پدر و مادرم صحبت می کنند.
مادرم با اشاره به من فهماند که چادر را روی صورتم بیندازم و گوشه ای بنشینم، بعد از آن خطبه عقد مرا با مردی که نمی دانستم کیست خواندند. نمی دانستم چه کنم و راهی نداشتم، بعد از خواندن خطبه عقد، پدرم دست مرا در دست همسرم که آن جا تازه فهمیدم پادوی کدخدا بود، گذاشت.
من محکوم به زندگی در اتاقک نموری شدم که انباری خانه مادر شوهرم بود و زندگی جدید من در کنار مردی که سرتا پا نفرت بود و مدام بوی تریاک می داد آغاز شد. مردی که 20 سال از من بزرگتر بود و هر وقت تریاک به دستش نمی رسید مرا کتک می زد.
چه می کردم؟
ناچار بودم بسوزم و بسازم.
مگر می شد به خانه پدر برگشت؟
همسرم هرچه در می آورد یا خرج هزینه های زندگی مادرش می شد یا خرج تریاکش و من چه روزهایی که گرسنه سر بر بالین گذاشتم. فرزند اولم که به دنیا آمد چون دختر بود مادرشوهرم ما را از خانه اش بیرون کرد و به ناچار دست به دامن دامادمان شدم تا ما را در خانه اش پناه دهد. همسرم هم که دید دامادمان اتاقی در اختیارم گذاشته مهربان شد و به سراغم آمد. اما پس از چندی روز از نو شد و روزی از نو.
دلم را به فرزندم خوش کرده بودم اما گویا ساز روزگار ناکوک بود. داماد پیرمان فوت کرد و ورثه اش ما را از خانه اش بیرون کردند و همسرم هم بیکار شد.
به ناچار به شهر رفتیم و اوضاع بدتر شد. همسرم، خانه نشین شده بود و من ناچار بودم با دو کودک قد و نیم قد در خانه های مردم رخت بشویم تا پول تریاک او را تامین کنم. همسرم مرا به دنبال خرید مواد می فرستاد.
مردی که از او مواد می خریدم بارها به من گفت تا از همسرم طلاق بگیرم اما نمی توانستم. بعد از چند سال فرزند سوم ما هم به دنیا آمد و با 3 بچه جایی نمی توانستم بروم. به خاطر کتک های همسرم و فشار زندگی دچار ناراحتی اعصاب شده بودم. حرف های مردی که برای تأمین مواد همسرم به او مراجعه می کردم من را به فکر انداخت.
او مدت ها زیر پایم نشست و آن قدر گفت و گفت تا به قتل شوهرم راضی شدم.
با او قرار گذاشتیم که یک شب که شوهرم خمار است به او خبر بدهم تا بیاید و مرا از شر او راحت کند و بعد دست بچه هایم را بگیرم و با او از این شهر برویم.
در یک شب سرد پاییزی که شوهرم خمار شده و به جان من و بچه هایم، افتاده بود بلافاصله به آن مرد پیام دادم که نیمه شب خودش را به خانه ما برساند. بچه ها را به خانه همسایه فرستادم و در حیاط را باز گذاشتم و وقتی شوهرم خوابش برد منتظر ماندم تا او بیاید.
هنگامی که رسید گفت وسایلت را آماده کن و برو بیرون. من بیرون رفتم و در کوچه منتظرش شدم و او با تزریق مواد زیاد به شوهرم، او را به قتل رساند.
پس از آن خیلی زود از کرده ام پشیمان شدم اما دیگر کار از کار گذشته بود. آرام و قرار نداشتم و شب ها خوابم نمی برد. مدام کابوس قتل شوهرم را می دیدم.
هر چند آن مرد مدام من را دلداری می داد اما هر روز که بیشتر می گذشت بیشتر مطمئن می شدم که دستگیر می شویم تا این که بالاخره آن روزی که می ترسیدم فرا رسید و ما را بازداشت کردند.
حالا چندسال است که به جرم مشارکت در قتل شوهرم در زندان به سر می برم. نمی دانم اسمش را چه بگذارم؛ حماقت یا تصمیم اشتباه؟ آن مرد اعدام شد و من با این ندانم کاری فرزندانم را هم بدبخت کردم. نامزد دخترم او را به این دلیل ترک کرد. پسرم ترک تحصیل کرده است و حالا برای آن ها هم آینده شومی مانند خودم می بینم.