از پشت کوه دوباره، خورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمون، چرخی زد و هی خندید
ستاره ها رو آروم، از توی آسمون چید
با دستای قشنگش، ابرا رو جا به جا کرد
از اون بالا با شادی، به آدما نیگا کرد
دامنشو تکون داد، رو خونه ها نور پاشید
آدم ها خوشحال شدن، خورشید با اون ها خندید!