به زور وارد خانه شدم و تا قدرت داشتم هوویم را به باد کتک گرفتم. نمی دانم چه شد، فقط دیدم در دستانم گلدانی است که در حال فرود آمدن بر سر او است. صدای گریه بچه توجهم را جلب کرد. به سمت صدا دویدم کودک را دیدم که در وسط اتاق گریه می کرد، خواستم بلایی سرش بیاورم و برای همیشه صدایش قطع شود اما نتوانستم فقط او را برداشتم و از خانه بیرون زدم. چند روزی بود که آواره کوچه و خیابان بودیم و در پارک ها می خوابیدیم و غذایی برای خوردن نداشتیم. تا این که توسط ماموران دستگیر شدیم.
زن پریشان حال که به همراه کودک 3 ساله با لباس های خیس و سر و وضع نامرتب در راهرو نشسته بود، در حالی که اشک می ریزد با بغض در گلو درباره ماجرای زندگی اش می گوید: نزدیک به 15 سال است که با همسرم ازدواج کرده ام. 14 سال بیشتر نداشتم که به اجبار خانواده با فردی از اقوام مادرم ازدواج کردم. اوایل فکر می کردم همه اینها خواب و رویاست و بالاخره از این کابوس بیدار می شوم . اما رویا نبود خیلی زود خودم را در لباس عروس دیدم و فردای آن روز در خانه مردی بودم که 15 سال از من بزرگتر بود و من حتی نمی دانستم باید به او چه بگویم یا اصلاً به چه اسمی صدایش کنم.
به محض ازدواج همسرم مرا به روستایشان برد. من که تا آن زمان با زندگی روستایی آشنایی نداشتم باید هر روز صبح زود بیدار می شدم و کارهایی را انجام می دادم که تا آن روز اصلاً به آنها فکر نکرده بودم.
شرایط زندگی خیلی سخت بود جو روستا برایم سنگین بود اهالی آنجا به زبان محلی صحبت می کردند و من نمی توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم . خیلی زمان برد تا به مردم آنجا عادت کردم. همسرم 2 سال اول زندگی مشترکمان صبح تا شب سر کار می رفت و گاهی هم چندین روز برای انجام کار به شهر می رفت و خبری از او نداشتم.
10 سال از زندگی مشترکمان گذشت و صاحب فرزند نشدیم. این ماجرا ادامه داشت تا این که همسرم پیشنهاد داد با موافقت من همسر دیگری اختیار کند و پس از بچه دار شدن از او جدا شود و من بچه را بزرگ کنم . اوایل مخالفت کردم اما روز به روز اخلاق همسرم بدتر می شد تا جایی که تهدیدم کرد که طلاقم می دهد من هم به اجبار و به خاطر این که بین فامیل حرف و حدیث برای خود و خانواده ام پیش نیاید و برچسب مطلقه بر پیشانی ام نخورد راضی به این کار شدم.
همسرم با دختر کم سن و سالی ازدواج کرد. حسادت های من به زن تازه وارد شروع شد و گاه و بی گاه چیزی را بهانه می کردم و دعوای بزرگی به راه می انداختم تا همسرم نسبت به آن زن دلسرد شود. اما چند صباحی نگذشته بود که متوجه شدم هوویم باردار است و انگار دنیا روی سرم خراب شد . با این که خودم موافق ازدواجشان بودم ولی دیگر تاب و توان تحمل این شرایط را نداشتم. همسرم روز به روز توجهش به او بیشتر می شد و من روز به روز افسرده تر می شدم . بچه که به دنیا آمد انگار شوهرم از شادی بال در آورده بود. همان موقع بود که آتش حسادت در من زبانه کشید و فکرهایی به سراغم می آمد که به خودم آسیب بزنم تا همسرم به من توجه کند. رفته رفته افکارم وحشتناک و ترسناک می شد و به این فکر می کردم که به بچه آسیب برسانم. مدام این افکار به سراغم می آمد و از افکار خودم به وحشت می افتادم. این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی که شوهرم در خانه نبود و هوویم کودک را به من داد تا به باغ برود ناخودآگاه دستانم را دور گلوی بچه حلقه زدم. با اینکه اشک می ریختم اما مصمم بودم که این کار را بکنم که ناگهان یکی از همسایه ها از راه رسید. بعد از کمی صحبت با زن همسایه آرام شدم و متوجه شدم که رفتارهایم طبیعی نیست و از روی حسادت و کینه است. با یکی از دوستانم تماس گرفتم و ماجرا را به او گفتم. او پیشنهاد داد که هر چه زودتر باید به روانپزشک مراجعه کنم. بعداز شنیدن این جمله از دوستم بدم آمد و تلفن را قطع کردم ، اما افکار شوم دست بردار نبودند و روز و شبم به کابوس تبدیل شده بود. بالاخره با دستور پزشک بستری شدم و فکر می کردم که همسرم طلاقم می دهد و مدام به خاطر ماجرای بستری شدنم در بیمارستان از همسرم سر کوفت خواهم خورد.
نزدیک به یک ماه بستری شدم تا این که دیگر آن افکار شوم به سراغم نیامد. چند روز از دستور دکتر برای ترخیصم گذشت اما همسرم نیامد و گویا او در این مدت کوتاه کلا مرا فراموش کرده بود. کم کم داشتم آشفته می شدم که پدرم از راه رسید. دلم برای او می سوخت که با چه زحمتی خودش را از یک شهر دور به من رسانده بود. پس از ترخیص بلافاصله به روستا برگشتم . چیزی که دیدم باورم نمی شد؛ شوهرم خانه را فروخته بود و به محل نامشخصی که هیچ کس اطلاعی نداشت رفته بود. با دیدن این صحنه خشم و کینه به سراغم آمد. پاهایم دیگر رمق ایستادن نداشت تا به شهر برگردم. به ناچار به خانه یکی از همسایه ها رفتم و شب را در آنجا ماندم. بعد از کلی التماس، زن همسایه بالاخره جای سکونت همسر بی وفایم را گفت. صبح زود به شهر برگشتم و آدرس منزلشان را پیدا کردم. بیرون از خانه منتظر شدم تا این که همسرم از خانه خارج شد . بعد از رفتن همسرم به زور وارد خانه شدم و تا جایی که رمق داشتم هوویم را به باد کتک گرفتم. نمی دانم چه شد فقط دیدم یک گلدان در دستم است که در حال فرود آمدن بر سر او است.
صدای گریه بچه توجهم را جلب کرد به سمت صدا دویدم ، کودک را دیدم که در وسط اتاق گریه می کرد. خواستم بلایی سرش بیاورم و برای همیشه صدایش قطع شود اما نتوانستم فقط او را برداشتم و از خانه بیرون زدم. 3روز بود که در پارک ها با بچه آواره بودم و همان جا می خوابیدیم و غذای درستی هم نمی خوردیم تا این که توسط ماموران دستگیرشدیم. بعد از آن ماجرا زن افسرده و تنها تحت حمایت یکی از نهادهای حمایتی قرار می گیرد و کودک به مادر مجروح برگردانده می شود.