نازلی حیدرزاده- نه خواب است و نه کابوس؛ حقیقت است، آن هم حقیقتی تلخ که نمی توان چشم روی آن بست و حتی نمی توان برای آن گریه نکرد. این جا صحبت از خانواده 11 نفره ای در اسفراین است که 7 نفرشان معلول هستند و علاوه بر معلولیت، فقر نیز سایه شوم خود را بر آن ها افکنده است. انگار این جا همه چیز سیاه و خاکستری است و آن ها به همان قسمت های خاکستری زندگی شان دلخوشند تا شاید از پس پرده های نخ نما و در و دیوارشان که از دیدن این همه رنج و درد خسته شده است نوری بتابد و کمی از آلامشان بکاهد.
پدر و مادری که حالا از کار افتاده و خود معلول هستند دوران جوانی شان را برای بزرگ کردن 9 بچه قد و نیم قدی که حاصل ازدواج فامیلی شان هستند، گذاشتند آن هم در اوج نداری، یکی یکی با بیماری 5 نفر از آن ها دست و پنجه نرم کردند؛ بیماری لاعلاجی به نام «دیستروفی» که بیماری بسیار حاد ژنتیکی پیشرونده است و باعث تخریب یا اختلال در بافت ماهیچهای میشود. چشمان اشک آلود پیرمرد، میزبان ماست و چه سخت است دیدن گریه های تلخ و بی امان «علی» 75 ساله که به جای روشنایی، تاریکی می بیند و دیگر امیدی به بینایی اش نیست. حالا فرزندانش بزرگ شده اند و نباید دغدغه ای داشته باشد اما بیشترشان به جای این که عصای دستش باشند و از مشکلات پدر و مادر معلول شان کم کنند، خود به دلیل داشتن بیماری دنبال عصا هستند.خانه محقری که بوی کهنگی می دهد و گویی هر لحظه قرار است فرو بریزد، سرپناهی است که تعدادی از خیران آن را برای پیرمرد و دو دخترش«زینب» و «شمسی» و نوه اش فراهم کرده اند.«علی» که در گذشته کارگر بود و چشمانش چندی قبل دچار مشکل شده بود سه سال پیش نابینا شد و باید با این شرایط بسوزد و بسازد و در عین حال، «زینب» فرزند اول خانواده، 48 ساله و به بیماری دیستروفی مبتلاست. او به دلیل معلولیت جسمی- حرکتی با عصا راه می رود و همسرش ۱۴ سال قبل فوت شده است. او دختر 13 ساله ای دارد که انجام بیشتر امور زندگی بر عهده اش است.«شمسی» که فرزند هشتم خانواده و 35 ساله است نیز بیماری دیستروفی دارد و به سختی و به کمک عصا راه می رود، البته او تحت پوشش بهزیستی است.خانه آن ها به هیچ وجه مناسب سازی نشده است به ویژه وضعیت حمام شان بسیار نامناسب است و باید از ۲ پله پایین بروند تا به حمامی برسند که دیوارهایش کاشی نیست.از میان همهمه شهر که عبور کنی و به خانه فقیرانه دیگری که سرک بکشی، «معصومه» مادر خانواده را می بینی که به دلیل پشت سر گذاشتن دو سکته مغزی طی سال گذشته و امسال، دچار معلولیت جسمی- حرکتی شده است؛ مادری که نگران فرزندان بیمار خود بود و عمری برای آن ها خون دل خورد و آن ها را تر و خشک کرد حالا دیگر چیزی متوجه نمی شود، انگار دنیا خواسته او دیگر بر دیدن این همه درد، چشم ببندد. او نه بیمه ای دارد و نه تحت پوشش نهادهای حمایتی است. شیشه شکسته پنجره تک اتاق را با پوستر تبلیغاتی یکی از کاندیداهای شورای شهر که لبخند عمیقی بر لب دارد، پوشانده اند و انگار این تنها لبخندی است که در این چاردیواری فرسوده و تخریبی دیده می شود؛ خانه ای که آن هم به مدد خیران تأمین شده است.
مادر با «سلبناز» فرزند سوم خود که 45 ساله است و دو فرزند 15 و 8 ساله دارد و دختر دیگرش به نام «سکینه» زندگی می کند. «سلبناز» هم به بیماری دیستروفی مبتلاست و با واکر راه می رود، شنوایی و قدرت تکلمش ضعیف است و ممر درآمدش همان مستمری ناچیز بهزیستی است.«سکینه» اما دختر پنجم خانواده، متولد سال۵۷ و سالم است. او از طرف بهزیستی در منزل مددجوها کاردرمانی انجام می دهد و هزینه زندگی خانواده را می پردازد. او که دانشجوی فوق لیسانس است بار زیادی را به دوش می کشد تا بتواند غمی از غم ها را کم و گره ای از گره ها را باز کند.
علیرضای 46 ساله، فرزند دوم خانواده، ساکن تهران و کارگر است؛ فرزند سالمی که از راه دور غصه خانواده بیمارش را می خورد و نمی تواند به آن ها کمک چندانی کند. «زهرا» فرزند ششم خانواده که 36 ساله است نیز سالم و متأهل است و در تهران زندگی می کند و غم خانواده بیمار و فقیرش را در دل دارد.یکی دیگر از فرزندان معلول این خانواده اسفراینی، «فاطمه» دختر چهارم خانواده است که متولد سال 52 و متاهل است. او که به همراه خانواده اش در «جوین» زندگی می کند به کمک عصا قادر به حرکت و از پوشش نهادهای حمایتی محروم است.
سایه های سیاه کنار دیوارهای محله ای در شهر را طی می کنیم و به خانه سرد «باقر» 37 ساله، فرزند هفتم خانواده می رسیم. او که دارای مدرک فوق لیسانس علوم سیاسی است قبلاً راه می رفت ولی بیماری اش پیشرفت کرده است و به سختی با کمک واکر راه می رود. او که تحت پوشش بهزیستی است درخواست کار داده اما تاکنون نتیجه ای نگرفته و به همین دلیل دچار افسردگی شده است. او هم مانند دیگر اعضای بیمار خانواده اش برای جلوگیری از پیشرفت بیماری اش به کار درمانی و داروهای مکمل نیاز دارد.
دندان های باقر بسیار مشکل دارد و از طریق کمک های مردمی امرار معاش می کند و حتی همان خانه کوچکش را هم خیران تأمین کرده اند.
در انتهای این قصه تلخ، «احیا» فرزند آخر و متولد سال ۶۳ است که اگرچه سالم و متأهل است اما باید قبل از بچه دار شدن آزمایش های ژنتیکی را انجام دهد.او به خانواده اش کمک مالی می کند.کاش می شد تمام این ها خواب و آن را پایانی باشد و پس از آن نفس عمیقی کشید و لبخندی بر صورتک های ما و آن ها نقش ببندد اما نه خواب است و نه کابوس؛ حقیقت است، آن هم حقیقتی تلخ که نمی توان چشم روی آن بست و حتی نمی توان برای آن گریه نکرد. این جا صحبت از خانواده 11 نفره ای در اسفراین است که 7 نفرشان معلول هستند و علاوه بر معلولیت، فقر نیز سایه شوم خود را بر آن ها افکنده است و اگر کمک خیران نباشد همان قسمت های خاکستری زندگی شان نیز رو به سیاهی و تباهی می رود.