آرزوهای کودکانه زیر پوست شهر
نویسنده : علوی
از این جا تا سقف آرزوهای کودکانه اش راهی بیش نیست اما برای او مسیری دشوار و پر پیچ و خم است که هیچ گاه راه به جایی نمی برد. او آرزوهایش را مانند غم های خفته مادرش در دلش پنهان کرده است و لب از لب باز نمی کند. کار او فقط نگاه کردن است و بس؛ نگاه کردن به چیزهایی که هیچ گاه نداشته و نخواهد داشت فقط می تواند آرزو کند حتی جرئت ندارد آن را به زبان بیاورد. بیماری خودش و پدرش از یک سو و فقر و نداری آن ها از سوی دیگر بدجور گلویش را می فشارد.
بوی عید
روزها در کنار ترازوی خود می نشیند، گاهی خوابش می برد با این که سنش از 20 گذشته است اما به دلیل بیماری که دارد رفتارهایش مانند بچه هاست، وقتی مشتری اسکناسی به او می دهد مانند بچه ها ذوق می کند و برق شادی در چشمانش می درخشد. با این که سندروم «داون» از ابتدای تولد تاکنون همراه همیشگی اش بوده است اما او هم بوی عید، روزهای خوب و معنای عیدی را می فهمد، با همان معصومیتی که در چهره دارد، از خیر این عید هم مانند سال های دیگر می گذرد.
این جا در میان بچه هایی که داشتن کفش و لباس نو برای شان چیز عجیبی است، سخت است از عید و آماده شدن برای سال نو حرف زد. این جا هر یک از پسربچه ها آن قدر کمبودها را لمس کرده اند که مرد شده اند.
از کوچه پس کوچه های «جوادیه» هستند و روزها بیکار نمی نشینند و عصرهای این روزهای شان به گشتن در خیابان ها برای خرید شب عید سپری نمی شود، برخی از آن ها جعبه های آدامس شان را سر چهارراه ها و خیابان ها مقابل عابرانی که در تب و تاب خرید عید هستند، می گیرند و با التماس از آن ها می خواهند تا فقط یک بسته آدامس از آن ها بخرند اما رهگذران که می خواهند از برخی تخفیف ها یا خرید لباس های تازه رسیده برای شب عید عقب نمانند توجهی به آن ها نمی کنند، شاید هم توجه کنند اما وقت آن را نداشته باشند که دست در جیب شان کنند و بسته ای آدامس بخرند. آن ها لباس ها و کفش های نو را فقط از پشت ویترین پر زرق و برق مغازه هاو البته در بازار کم رونق امسال می بینند گاهی نیز جعبه های کفش را در دستان هم سن و سالان شان که با والدین شان به خیابان آمده اند می بینند، شاید آن ها هم بخواهند به جای دمپایی هایی که مادرانشان آن ها را بارها با نخ پلاستیکی دوخته است، کفشی نو داشته باشند، شاید...
چشم های گریان
پتوهای کهنه و قالی های رنگ و رو رفته روی دیوارهای سیمانی در خیابان «حر» آویزان شده است. شاید مردم اینجا کمی به آمدن عید و روزهای بهاری و دلپذیر دل خوش کرده اند. در کوچه های باریک و پیچ در پیچ آن که قدم می گذاری، کمی جنب و جوش برای آمدن فصل نو را می بینی اما مردم اینجا هم دست شان از خرید کردن برای شب عید کوتاه است و مانند اهالی آن سوی شهر در این فکر نیستند که گل سنبل در سفره هفت سین شان بگذارند بهتر است یا سوسن!
چشم های گریان برخی بچه های پایین شهر در حسرت لقمه ای نان مانده است. شانه های کوچک و نحیف شان تحمل بار سنگین زندگی را ندارد.
پدران برخی از بچه های حاشیه شهر کارگر هستند و صبح زود خانه را ترک می کنند به امید آن که بتوانند لقمه ای نان سر سفره شان بگذارند اما روزهای متوالی است، اصلا ماه هاست که به سر گذر می روند و می ایستند و باز می گردند...
بچه ها دیگر به سرافکندگی پدر عادت کرده اند، خودشان همت گمارده اند و با پول اندکی ترازو یا بسته ای آدامس تهیه کرده اند و راهی خیابان شده اند تا شاید مقدار اندکی درآمد کسب کنند. آن ها مردانه رفتار می کنند و خود را در تامین نیاز خانواده سهیم می دانند. مردهای کوچکی هستند که خیلی زود طعم زندگی را آن هم از نوع تلخ اش چشیده اند. عید برای آن ها فقط واژه ای حسرت آمیز است و بس.
بالای شهر خبرهایی است مانند همیشه. خیابان ها و پاساژها شلوغ است و مردم دلهره شیرین خرید شب عید را دارند. بیشتر آن ها خانوادگی به خیابان ها آمده اند تا بتوانند خرید نوروزشان را انجام دهند.
انواع لباس های مارک دار در پشت ویترین مغازه ها خودنمایی می کنند و رهگذران را با زبان بی زبانی به داخل مغازه ها می کشانند. اتاق پرو برخی از مغازه ها جایی برای مشتریان ندارد و آن ها برای جلوگیری از معطلی و اتلاف وقت لباس کودکان شان را در گوشه ای از مغازه می پوشانند، با وسواس خاص همه جای آن را ورانداز می کنند که مناسب فرزندانشان باشد.
اما چشم های بچه هایی که در بالای شهر جایی ندارند، فقط از پشت ویترین نظاره گر هستند. با این که لباس های کهنه و رنگ و رو رفته ای به تن دارند اما این روزها کمتر آرزو دارند که لباس نو داشته باشند آن ها فقط می خواهند نانی برای سفره شان داشته باشند تا اعضای خانواده شان را در کنار سفره ببینند.
روزگار غریب
روزگار غریب بچه های پایین شهر بدون گذراندن دوران کودکی می گذرد آن ها با سن و سال کم هیچ گاه کودکی نکرده اند و همواره از آن ها خواسته شده چشم شان را روی آرزوهای شان ببندند. آن ها خیلی زود بزرگ شدند بی آن که قد کشیده باشند اما قلب های شان همچون مردان بزرگ است و دست های شان مانند آن ها زمخت. این جا غم نان است و رزق و روزی. درد بچه های پایین شهر گویا تمامی ندارد.
آن ها باید شاهد زجر کشیدن اعضای خانواده شان برای گذران زندگی باشند. اعضای برخی از خانواده های آن ها بیمارند و با درد نداری با بیماری و درد روزگار سر می کنند اما دم نمی زنند. دیگر حمایت نهادهای حمایتی هم تاثیر چندانی بر زندگی پر پیچ و خم آن ها ندارد. با این که هر از گاهی دستان پر مهر خیران به سمت آن ها دراز می شود و کمک هایی می کنند اما هنوز هم 6 هزار و 300 دانش آموز استان نیازمند هستند و در فقر به سر می برند. هنوز هم 54 هزار نفر از درد نداری به خود می پیچند و عید امسال مانند سال های گذشته برای آن ها بی رونق است.بالای شهر همه در جنب و جوشند و خودروهای لوکس یکی پس از دیگری از خیابان های مختلف رد می شوند و سرنشینان آن ها دغدغه دارند که به کدام فروشگاه بروند تا بتوانند اجناس بهتری خریداری کنند.
روزهای بی تفاوت
آن چنان در این مسائل غرق هستند که به دغدغه ای برای آن ها تبدیل شده است. یکی نگران است لباس کودکش از لباس فرزندان بستگانش قیمت کمتری نداشته باشد، دیگری با این که دستانش پر است و انواع آجیل، شیرینی و شکلات را تهیه کرده است اما باز هم نگران است که در پذیرایی نتواند سنگ تمام بگذارد.
«علی» پسربچه ای 12 ساله که خانه شان پایین شهر است، مدت های زیادی در یکی از چهارراه ها می ایستاد، زمستان و تابستان هم نداشت.
همیشه آن جا بود و به رانندگان خودروهایی که پشت چراغ قرمز منتظر می ماندند آدامس می فروخت، اما مدت هاست که دیگر سر چهارراه حضور ندارد.
هر بار که چشم می گرداندم او را ببینم اما خبری از او نبود تا این که در این روزهای پایانی سال او را دیدم و علت غیبت اش را پرسیدم که می گوید: با فروختن آدامس پول ناچیزی به دستم می آمد و همه را به پدرم می دادم اما او هر بار عصبانی می شد و می گفت که باید پول بیشتری به خانه ببرم به همین دلیل نزد یک تعمیرکار رفته ام تا هم کار یاد بگیرم و هم بتوانم درآمد بیشتری داشته باشم. وضعیت «رضا» هم که تقریبا هم سن و سال اوست چندان فرقی با او ندارد، او هم مدت هاست که سر چهارراه می ایستد و هنگام توقف خودروها بی محابا خودش را جلو می اندازد تا مشتریانش را در فرصت کمی که دارد، از دست ندهد.
او می گوید همیشه آرزو داشته بتواند برای عید کادویی برای مادرش که در خانه های مردم کار می کند و دستانش پینه بسته بخرد اما پول هایی را که جمع می کند باید برای هزینه کتاب و دفتر مدرسه خود و خواهرهایش هزینه کند. او می گوید: عید برای ما مانند روزهای دیگر است و هیچ فرقی برای مان ندارد چون نه لباس و کفش نو و نه خوراکی های مختلف عید را داریم حتی کمتر پیش می آید که فردی به ما عیدی بدهد، تنها دل خوشی ما بازی کردن با بچه های محله تا دیر وقت است و پس از عید هم که دوباره روز از نو روزی از نو.