در آفتاب سوزان با دست های کوچک اما پینه بسته و عرق جبین چند اسکناس کهنه و پاره را به عنوان دستمزدش می گیرد. با این که روزهای نخست شیطنت های بچگی گاهی باعث می شد کارش را رها کند اما از آن روزی که پدرش او را برای شاگردی به دکان کفاش محله شان فرستاد، کم کم دلبسته کار شد به ویژه آن که بی صبرانه روزهای ماه را می شمرد تا به پایان آن نزدیک شود و دستمزد 3 قرانی خود را بگیرد. خوب به یاد دارد که با نخستین دستمزدش کمی خوراکی و یک جفت کفش برای خودش خرید، چه قدر با پوشیدن آن کفش احساس غرور می کرد و هر بار که آن را به نزدیکان خود نشان می داد و می گفت با پول خودش خریده است، کلی ذوق می کرد. هر چه روزها پیشتر می رفت صاحب دکان برای آن که از او فردی پخته بسازد، بر او بیشتر سخت می گرفت و از او کار می کشید. شب ها از درد پا و کمر خوابش نمی برد و تنها نجواهای مادر که او را نوازش می کرد و در گوشش می گفت که دارد بزرگ می شود و برای خود مردی شده است، به او توان و قوتی صد چندان می داد.
آن روزهای خوب بچگی با همه خاطرات خوبش در همان صفحه روزگار جا ماند و اکنون دیگر کار کردن و حرفه آموختن نوجوانان زیر خروارها کلاس های پر رنگ و لعاب خاک می خورد. این روزها کودکانی که خانواده های شان محتاج هستند، کار می کنند و خانواده ها به فرزندان نوجوان شان اجازه نمی دهند از همان دوران نوجوانی حرفه ای بیاموزند یا حداقل در روزهای تابستان سرگرم کار شوند و روش های پس انداز کردن پول را یاد بگیرند.
فوت و فن کار
هر وقت چیزی در خانه مان خراب می شد پدرم بدون فوت وقت دست به کار می شد، اگر هم دستی در آن رشته نداشت آن قدر با پیچ و مهره های آن وسیله کلنجار می رفت تا بالاخره راهی برای درست کردنش پیدا می کرد. شیر آب وسط حیاط را که هر از گاهی خراب می شد، خودش تعمیر می کرد. زمانی که رادیو به بازار آمد، ما هم یکی از آن رادیوهای کوچک را خریدیم اما بعد از مدتی نور آن کم سو و سپس خاموش شد، پدرم هم بی درنگ دست به کار شد و ساعت ها با آن مشغول بود تا توانست تعمیرش کند. حتی زمانی که مادرم پای تنور می رفت تا فتیر درست کند، مدام به او گوشزد می کرد خمیر را کی بردارد و چگونه آن را ورز بدهد تا ترش نشود و به موقع به عمل آید. او می گفت از کودکی در دکان های مختلف شاگردی کرده و از هر کاری کمی بلد است.
یکی از این شهروندان که اکنون دوران کهولت خود را سپری می کند، می گوید: آن زمان بزرگترهای خانواده عقیده داشتند که فرزندان به ویژه پسرها باید مهارت و حرفه ای بلد باشند تا بتوانند روی پای شان بایستند و از عهده خرج و مخارج زندگی به تنهایی برآیند به همین دلیل بچه ها را از سنین کم به شاگردی دم دکان های مختلف می فرستادند تا حرفه های مختلف را بیاموزند و به قول معروف فردای روزگار به کارشان بیاید. «سعادتی» ادامه می دهد: برخی از بچه ها نیز کنار پدرشان شاگردی می کردند و «اوستا» می شدند و تابستان سال های بعد این کار را ادامه می دادند تا خوب فوت و فن آن را بیاموزند سپس وقتی به سنین جوانی می رسیدند همان کار را ادامه می دادند.
وی می افزاید: برخی از خانواده ها کودکان شان را به افراد آشنا، دوست یا فامیل می سپردند تا به آن ها حرفه بیاموزند و می گفتند تا جایی که جا دارد از فرزندشان کار بکشد تا به اصطلاح مرد بار بیاید. مکانیکی، دوچرخه سازی، نجاری، خیاطی، فروشندگی در بقالی و شیرینی فرشی شغل هایی بودند که بیشتر شاگرد می گرفتند. البته این کارها بیشتر سهم پسرها بود و دخترها در خانه یا در کارگاه های زنانه خیاطی، بافتنی و آشپزی یاد می گرفتند تا بعدا خانه دار شوند.
البته وی این نکته را نیز متذکر می شود که همه استادکارهای آن زمان مهربان نبودند و وقتی پای مهارت آموزی به میان می آمد برخی از آن ها حتی به کتک زدن بچه ها رو می آوردند. اگر کودکی بازیگوشی می کرد و حرف اوستا را گوش نمی کرد یا کاری که از او خواسته شده بود دیر انجام می داد باید در انتظار یک کتک درست و حسابی می ماند. هر بار که بچه ای دست از پا خطا می کرد، اوستا آن را به گوش پدرش می رساند و باید دعوا و کتک خوردن از پدر را هم به این کتک اضافه می کرد که در آن صورت تنبیه کردن با ترکه درخت، زندانی کردن در انباری یا زیرزمین یا پیچاندن گوش نصیب کودک خاطی می شد.
این شهروند بیان می کند: با وجود این که بچه ها در تابستان ها کار می کردند و گاهی کتک خوردن چاشنی کارشان می شد، خاطرات خوبی از آن روزها به یاد دارند و معتقدند یاد گرفتن مهارت های مختلف به آن ها در زندگی کمک بسیاری کرده است و توانسته اند این گونه چرخ زندگی شان را بچرخانند.
شهروند دیگری هم حرفه آموزی در زمان قدیم را یکی از اجزای جدانشدنی در تابستان ها و اوقات فراغت بچه ها ذکر می کند و می افزاید: آن موقع ها بچه ها از اول صبح که بیدار می شدند به جای آن که خودشان را با کارهای بیهوده مشغول کنند یا تا ظهر بخوابند، شاگردی می کردند تا کاری بیاموزند و در آن جا باید همه حواس شان را جمع می کردند تا مبادا کاری را اشتباه انجام دهند و باعث عصبانیت و رنجش استادکار شوند.
«محمدی» می افزاید: برخی از استادکارها برای آن که بچه ها را به کار کردن دلگرم کنند در پایان هفته یا ماه مقداری به آن ها دستمزد می دادند و برخی نیز می گفتند همین که بچه ها نزد آن ها کار یاد می گیرند مزد آن ها محسوب می شود و پولی نمی دادند.
وی خاطرنشان می کند: استاد کار من یک خیاط زبردست بود که همین عقیده را داشت و بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم پدرم خودش هر ماه پولی به او می داد که به من در ازای مزدم بدهد تا به کار دلگرم شوم و با پشتکار بیشتری آن را دنبال کنم. وی بیان می کند: امروزه بیشتر خانواده ها تک بعدی شده اند و فقط کودکان شان را به دنبال کسب علم می فرستند با این که درس خواندن برای فرزندان واجب و ضروری است اما باید در کنار آن انجام دادن برخی حرفه ها را نیز بلد باشند تا روزی که درمانده شدند بتوانند گلیم شان را از آب بیرون بکشند.