ماجرای زنی که بار دوم هم شکست خورد
تعداد بازدید : 295
«نَه» زندگی پس از دو «بله»
صدیقی
به اشک هایش باختم. او برای رسیدن به من نزدیک به 2 سال خودش را به آب و آتش زد تا جواب مثبت بگیرد.
هر بار که با جواب رد من و خانواده ام روبه رو می شد شروع به گریه، زاری و گاهی تهدید می کرد که اگر به من نرسد خودکشی می کند. زن جوان که تازه از همسر قبلی اش که مدام با دود و دم سر و کار داشت خلاصی یافته بود و روزگار تیره و تارش رو به سپیدی می رفت دوباره گیر یک مار افعی به ظاهر عاشق و دلباخته افتاد. او می گوید: بعد از کشمکش طولانی از همسر اولم جدا شدم. او فردی معتاد و بی مسئولیت بود و در همان دوران نامزدی مان به مشکل برخوردیم؛ دورانی که جز سیاهی و کام تلخی برایم چیزی نداشت.
با این که نسبت فامیلی با هم داشتیم اما به خاطر اعتیاد همسرم علاوه بر رابطه ما بین خانواده ها شکراب شد و کینه جای مهر و محبت را گرفت و نامزدی مان بعد از یک دوره جنجالی به پایان رسید.
بعد از جدایی ذهنم از رابطه مشترک اما تلخ گذشته ام پاک شده بود که در مسیر دانشگاه با فردی آشنا شدم؛ آشنایی که علاوه بر خودم منجر به سقوط زندگی خواهرم شد.
بعد از آشنایی مان مرد عاشق پیشه دست بردار نبود و مدام پیغام می فرستاد که یک وقتی را تعیین کنیم تا به اتفاق خانواده اش به خواستگاری ام بیاید.
زخم روحی که از همسر سابقم داشتم تازه بهبود یافته بود و نمی خواستم وارد یک عشق نافرجام دیگر شوم. در واقع ترس عجیبی از وصلت دوباره داشتم اما مرد عاشق پیشه دست بردار نبود و این پیغام آوردن و بردن برای خواستگاری نزدیک به 2 سال به درازا کشید. این قدر خواستگارم اصرار کرد که نتوانستیم جواب رد به سینه او بزنیم چون تهدید کرده بود اگر بار آخر جواب رد از من بشنود خودش را خواهد کشت.
بالاخره روز موعود و نشستن پای سفره عقد فرا رسید که با کنش های غیر معمولی همراه شد.
خواستگار عاشق پیشه که از نظر روحی و روانی دچار مشکل بود از همان ابتدا نیش اش را به معشوقش می زند. زن جوان که دچار جراحات روحی شده است ادامه می دهد: حتی پای سفره عقد، شوهرم جار و جنجال به پا کرد که چرا عاقد چند دقیقه دیر کرده است و از همه بدتر این که همسرم وقتی دنبالم به آرایشگاه آمد چون کمی آماده شدنم طول کشید با حالت قهر آن جا را ترک کرد و سر همین اتفاق شب اول نامزدی مان من را به باد کتک گرفت که چرا بی نظم هستم و سر قرار با تاخیر حاضر می شوم. بدجوری تحت فشار روحی قرار گرفته بودم و از ترس آبروریزی جرئت اعتراض نداشتم، واهمه داشتم که خانواده شوهر سابقم که با هم فامیل بودیم از رابطه مان با خبر شوند زیرا آن ها من را مقصر اصلی ماجرای طلاق پسرشان می دانستند. باید می سوختم و می ساختم. زندگی مشترک مان هر روز با ماجرای تازه ای شروع می شد. شوهرم بسیار بددل و شکاک بود.
حتی روزی که متوجه شد باردار هستم به ماجرا بدبین بود و مدعی شد که بچه او نیست و نتیجه رابطه نامشروع من با یک فرد دیگر است.
اصرار داشت هر طوری که شده است بچه را سقط کنم و برای همین یک روز من را به بهانه ای بیرون برد و با چماق به جانم افتاد تا اعتراف کنم که با چه کسانی در ارتباط هستم.
بعد از مدتی متوجه شدم که شوهرم دوران کودکی خوبی نداشته چون خانواده اش دچار معضلات اجتماعی بودند و به همسرم بها نمی دادند او دچار مشکل روحی و روانی و به خاطر مادر سنگ دلش به همه زن ها بدبین شده بود. حتی بعد از مدتی فهمیدم که شوهرم زن صیغه ای دارد اما به خاطر حفظ آبرو و ترس از خانواده همسر سابقم دم نمی زدم و همه حقارت ها را تحمل می کردم تا کسی بویی از زندگی ام نبرد.
او عزم خود را جزم کرده بود تا هر طوری که شده با بیماری روحی و روانی و بد دلی شوهرش کنار بیاید تا شاید بر این ماجرا پیروز شود اما داستان دیگری او را از پا درآورد. زمانی که ماجرای خواهرش را شنید که شوهرش چه بر سر او آورده انگار خانه بر سرش آوار و زمین گیر شد.
او هق هق کنان از ماجرای هولناک شوهرش تعریف می کند و می گوید: روزی که برای خرید بیرون رفته بودم زمانی که زودتر از موعد به خانه برگشتم با صحنه ای عجیب مواجه شدم. خواهرم تنها با شوهرم در خانه بود و با دیدن من رنگ به رخسارش نماند و هر دو به شدت شوکه شدند.
وقتی به سر و وضع نامرتب خواهرم نگاه کردم و از او پرسیدم که در خانه ام با این وضعیت چه کار می کند بی درنگ شروع به گریه، زاری و شیون کرد. بعد از آن بود که فهمیدم شوهرم دامن پاک خواهر نوجوانم را لکه دار و او را در تله شیطانی اش گرفتار کرده است و هر بار با زور و تهدید افشای نقشه شیطانی اش در غیابم خواهرم را به خانه مان می کشید و آزارش می داد. بعد از شنیدن حرف های هولناک خواهرم از شدت شوکه مدتی از حال رفتم.
بعد از این اتفاق قصد شکایت از شوهرم را داشتم اما خواهرم با التماس، گریه و زاری از من خواست به خاطر حفظ آبرویش از گفتن واقعیت به کسی حتی پدر و مادرمان پرهیز کنم زیرا اگر خانواده ام متوجه موضوع می شدند حتما از شدت ماتم و غصه بلایی سرشان می آمد و از همه بدتر آینده خواهرم تیره و تباه می شد. دیگر از زندگی در کنار شوهر هوس بازم خسته شده بودم و نمی دانستم کدام راه را انتخاب کنم. بعد از این اتفاق هولناک دیگر شوهر گرگ صفت ام را نتوانستم تحمل کنم و با وجود مخالفت خانواده ام که از چیزی خبر نداشتند تصمیم گرفتم از همسرم جدا شوم تا با قیافه شیطان گونه اش روبه رو نشوم.