اسدی
آن سوی مرکز شهر بجنورد، جایی که فقر از دیوار خانه ها سرک می کشد و کوچه پس کوچه هایش انگار از نگاه مسئولان پنهان مانده است، چهره ای متفاوت از زندگی شهری دارد؛ خانه ها ناموزون، کوچه ها چرک آلود و هوایش متعفن است، آن جایی که 35 درصد جمعیت این شهر را در خود جا داده است و با این که در همسایگی کوچه های مرکز شهر هستند اما از بسیاری داشته های شهری محروم اند.
در پس چهره غمگین این محله ها، سمفونی عجیبی نواخته می شود؛ سمفونی که ساقی ها آن را می نوازند! در پس دیوار بعضی از این خانه ها بلیت هایی برای به اصطلاح «فضانوردی» فروخته می شود! کافی است اسکناس را از روزنه پنجره به دست های پنهان و پیدای آن سو بدهی تا ابزار سفر به فضا را بگیری!
یک ساعت به ظهر مانده است، کوچه های یکی از محلات حاشیه شهر بجنورد، گیج خمیازه پاییز هستند، دیوار خانه در گذر زمان فرسوده شده است و خانه های قناس کنار هم قد کشیده اند، پساب فاضلاب ها در کوچه ها روان است و لجن، کش دار و متعفن به سوی انتهای کوچه می دود، جلوی برخی خانه ها زن ها نشسته اند و بازی بچهها را تماشا می کنند؛ بچه هایی که پا برهنه روی پساب فاضلاب خانه ها می دوند.
زنی جوان مقابل دری نشسته است و بازی دو پسر کوچکش را نگاه می کند، به سمت اش که می روم، موتور سواری در فاصله نزدیک می ایستد و اطراف را نگاه می کند، به زن که می رسم، موتورسوار همچنان ایستاده است و انتظار می کشد، به بهانه خرابی آسفالت با زن جوان همکلام می شوم، از وضعیت بد خدمات رسانی شهر می نالد که چند پسر جوان به موتورسوار می رسند و چیزی بین آن ها و موتورسوار رد و بدل می شود، زن هم شاهد ماجراست.
او می گوید: این هم یکی از ساقی های محله است، در کوچه ها گشت می زند، این محله پر از ساقی مواد است و صاحبان برخی خانه ها فروشنده انواع مواد هستند. او می گوید که 6 سال است ساکن این محله است اما هنوز از این محله می ترسد زیرا معتادهای زیادی به این جا می آیند.
این زن ادامه می دهد: می ترسم پسرهایم را تنها در کوچه رها کنم، همسرم کارگر است و باید برای کار به شهر دیگری برود اما از مواد فروش ها و مشتری های آن ها می ترسد و نمی تواند ما را تنها بگذارد و من هم هیچ وقت فرزندانم را تنها به کوچه نمی فرستم.
همچنان که با زن صحبت می کنم، موتورسوار ناگهان در کوچه پس کوچه ها ناپدید می شود. کوچه ها را طی و با اهالی محله صحبت می کنم و از وضعیت خدمات رسانی می پرسم. درباره فروشندگان مواد هم صحبت می کنیم. یکی از ساکنان این محله که زنی کهن سال است وقتی صحبت های من و یکی از همسایه ها را می شنود، بدون مقدمه می گوید: «این جا از امن ترین محله هاست ...» این حرف را می گوید و غرولندکنان می رود، زن همسایه پس از رفتن او می خندد و می گوید: «خودش فروشنده است».با هر شخصی همکلام می شوم به وضعیت مواد فروش ها که می رسیم، گلایه می کند. بعضی های شان می گویند که انگار این مواد فروش ها تمام نمی شوند، زیرا برخی ها دستگیر می شوند اما دوباره برمی گردند و روز از نو و روزی از نو.یکی از کوچه ها کوچه پنجره هاست؛ همان دریچه هایی که از طریق آن ها بلیت فضانوردی می دهند. به اولین چهارراه که می رسم، مشتری هایی را می بینم که پای پنجره ها ایستاده اند، با انگشت به آن ها می زنند و 5 دقیقه منتظر می مانند تا از آن سوی پنجره دستی بیرون بیاید و جنس را تحویل دهد.
چهره مشتری ها موجب شگفتی ام شده است؛ بسیار جوان هستند و بعضی ها حتی لباس مرتبی دارند، اما آن ها نیز پای پنجره ایستاده اند، عجیب تر آن که ترسی ندارند و بی محابا می روند، می خرند و خوشحال به راه خود ادامه می دهند.
یکی از پنجره ها متعلق به خانه ای تقریباً تازه ساخت است و تفاوت زیادی با دیگر خانه های زهوار در رفته دارد.تصمیم می گیرم خودم را مشتری جا بزنم تا مطمئن شوم آن ها به هر کسی که طالب باشد، جنس می فروشند اما می ترسم مشتری های شان را بشناسند و برایم دردسر درست شود. در این محله گشتی می زنم، ساعت 12 می شود و آن هایی که سر کار هستند به خانه بر می گردند و برخی ها تصمیم گرفته اند قبل از رفتن به خانه بساط دود و دم خود را فراهم کنند برای همین در این ساعت کمی پای پنجره ها شلوغ است.
این جا در این گوشه شهر ، این محله زیر آفتاب نیمه جان پاییز خوابیده است.
محله ای دیگر، مقصد بعدی ام است، این جا هم چله آسیب های اجتماعی بر کمان محله کشیده می شود، پارک معروف در حاشیه شهر که دعوای برخی جوانان در آن جا بر پا بود. از اولین کوچه به سمت هدفم پیش می روم.
چند متری که از ورودی کوچه دور می شوم، کم کم خانه های فروش مواد مخدر دیده می شوند، مشتری ها هم پیدا هستند.
یکی شیشه در را شکسته و از آن جا مواد می فروشد و یکی به جای پنجره، سوراخ کوچکی در دیوار درست کرده است و دست های نیمه پنهان می آیند و می روند و در سکوت ظهر جمعه خرید و فروش انجام می شود.
در همسایگی فروشنده ها خانواده های معمولی زندگی می کنند، دختران یکی از آن ها در حال بیرون رفتن هستند... .
به سراغ اهالی می روم، آن ها فاصله کمی با مرکز شهر دارند و خودشان هم از این همه بی عدالتی متعجب هستند. خدمات ارائه شده به آن ها ضعیف است و از بیداد ساقی ها هم دل آشوب شده اند. یکی از این اهالی می گوید: یکی که مرموز است، گاهی می آید و مواد این ها را تامین می کند و هیچ کسی نمی داند از کجا و کی می آید و می رود.او می افزاید: این جا برخی شیشه می فروشند و بعضی ها شیره و تریاک، کسی در کار دیگری دخالت نمی کند.
این روزها البته شنیده ام که بعضی های شان «نخ» هم می فروشند.
این ماده مانند نخ است، معتاد با تیغ خراشی در پوستش ایجاد می کند و نخ را روی آن می گذارد و چسب می زند، بدین طریق مواد آهسته آهسته وارد خون می شود.
یک راننده تاکسی هم به سوالم در خصوص مواد فروش های این محله پاسخ می دهد، او می گوید که این روزها مسافرهای زیادی را به این محله می رساند که بیشترشان جوان هستند.
پیرمردی خمیده با سیگاری بر لب از کنارم می گذرد، حس ششم ام می گوید که مقصدش کجاست، آهسته دنبالش می روم، در پیچ کوچه ای گم می شود اما آهسته می رود، به پله های فلزی می رسد، از آن ها بالا می رود و در را می زند؛ دری که بخشی از آن شیشه و برای دیده نشدن آن سو با پتویی قدیمی و ضخیم پوشانده شده است، دستی از فضای باز بالای شیشه دیده می شود و چیزی را به پیرمرد می دهد، او هم می گیرد و می رود و این بار در پشت عقب نشینی یک دیوار گم می شود.
بعد از ظهر است، بچه ها در کوچه ها می دوند و بازی می کنند و پنجره ها همچنان باز و بسته می شوند، دست ها می آیند و می روند و سازی عجیب توسط ساقی ها نواخته می شود، تصویر یکی دیگر از محله ها هم این گونه است؛ یک کپی از تصویری که روایت شد. اینجا انگار در حصار ساقی هاست؛ در حصار پنجره هایی که گفته می شود هیچگاه بسته نمی شوند.