خاطرات رنگی رنگی فصل خزان
تعداد بازدید : 22
گرمای خاطرات پاییز آن روزها
علوی
یادش به خیر، روزهای سرد پاییزی، سوزی که صورتت را بدجور سرخ می کرد و برگ ریزانی که تابلویی از زیبایی ها و نعمت های بیکران پروردگار را به تصویر می کشید. از میان کوچه باغ های تنگ و باریک پاییزی، جوی آبی روان بود و صدای شرشر آب آن جان رهگذران را تازه می کرد. پریدن پشت دیوارهای کاهگلی باغ ها و بازی کردن و دویدن پر هیاهوی کودکان پشت پرچین های باغ در آلبوم خاطرات کودکان آن روزها که اکنون هر یک چندین فرزند و نوه دارند، باقی مانده است و وقتی دل شان می گیرد خاطر خود را با یادآوری آن روزها جلا می دهند.
سرمای این روزها و برف پاییزی، دوباره خیلی ها را به آن سال ها برد. وقتی پاییز به نیمه می رسید، لباس ها و کلاه های پشمی خود را از دل تاریک صندوقخانه ها بیرون می کشیدند و برخی هم تازه دست به کار می شدند تا جورابی پشمی، شال یا کلاهی برای فرزندان خود ببافند تا از سرما و سوز سخت پاییز و زمستان های آن سال ها در امان بمانند.
در شب های پاییزی، دیگر میل بافتنی از دست مادر نمی افتاد و مدام و تند تند در حال بافتن بلوزهای کاموایی، جوراب، شال و کلاه بود و گاهی از روی آن چه دیگران می بافتند، مدل برمی داشت یا با هم بافتنی می کردند تا بتوانند مدل های جدید را یاد بگیرند.
مادربزرگی که آن روزها به گفته خودش بانویی جوان بوده است، می گوید: از مادرم یاد گرفته بودم تا صبح به صبح که بیدار می شوم، کفش ها و لباس های بچه ها را پشت بخاری زغالی بگذارم تا گرم شود و بچه ها راحت تر بتوانند آن ها را بپوشند. بانو «رسولی» ادامه می دهد: خانه های آن موقع دارای سقف های بلند بود و با این که در زمستان و تابستان به صورت عایق عمل می کرد اما اتاق به سختی گرم و تا در اتاق باز می شد همه گرمای آن به بیرون می رفت. برای آن که سرما نتواند به راحتی به داخل اتاق نفوذ کند، پتوهای ضخیمی را که رنگ طوسی داشت به در آن آویزان می کردیم تا وقتی در باز و بسته می شود، همه هوای گرم اتاق از بین نرود.
این مادر اظهارمی کند: آن روزها خانه ها را به سختی می توانستیم گرم کنیم. از سوی دیگر خانه ها یکدست و پکپارچه نبودند و به صورت اتاق های جداگانه بودند که هر کدام با ایوان هایی از هم جدا می شدند. آشپزخانه های آن موقع ها به طور حتم دورتر از اتاق های نشیمن و پذیرایی بود و برای پخت و پز و آماده کردن غذا باید مدام به آن سوی حیاط می رفتیم. شهروندی دیگر هم از خاطرات پاییزی خود و سرمای بی امان آن روزها می گوید و می افزاید: روزهای پاییزی برای بیشتر مردم خاطره انگیز بود زیرا شب هایش با دورهمی های مختلف سپری می شد و همسایه ها و دوست و فامیل به بهانه های مختلف دور هم جمع می شدند و بساط حرف زدن بزرگ ترها و بازی و شادی بچه ها برپا بود. البته در این بین دعواهایی هم بین بچه ها اتفاق می افتاد که کمتر بزرگ تری، در این دعواها مداخله می کرد و بیشتر مواقع بزرگ ترها اجازه می دادند بچه ها خودشان مشکل خود را رفع کنند. غروب به غروب که بچه ها از مدرسه برمی گشتند، بعد از کمی استراحت و انجام تکالیف، به گوشه ای می رفتند و هر یک سرگرم کار خود می شدند. پسربچه ها راهی کوچه می شدند و با این که هوا خیلی سرد و کوچه ها هم تاریک بود، ساعتی با دوستان شان بازی می کردند و دخترها هم در کنار مادران خود بافتنی یاد می گرفتند، غذا درست می کردند و مغز دانه ها را برای شب چله تفت می دادند.
سرمای هوا در پاییز بجنورد قدیم به گونه ای بود که مردم قبل از فرا رسیدن فصل زمستان تدابیر لازم را می اندیشیدند، اما با وجود سرما، زندگی ها گرم و سرشار از خاطره بود؛ خاطراتی از بخاری های چکه ای، کرسی، صف نفت، خرید زغال و لباس های پشمی.
یکی از مردان کهن سال آن روزها با اشاره به سختی ها و مرارت های بسیاری که قدیمی ها متحمل می شدند، می گوید: در زمان قدیم دردسرهای زیادی برای بسیاری از مسائل می کشیدیم. این گونه نبود که دکمه شاسی بخاری ها را بزنیم و به راحتی گاز وارد لوله ها شود و در یک چشم به هم زدن هوای خانه های بزرگ و کوچک را گرم کند. آن موقع برای گرم نگه داشتن خانه های خود باید زغال می خریدیم و از بخاری های زغالی استفاده می کردیم و این گونه دست های مان سیاه می شد. اگر مراقب نبودیم و خاکه های زغال در اتاق می ریخت بسیار سخت می شد لکه های به جا مانده آن را تمیز کرد. «قربانی» ادامه می دهد: آن موقع سر خیابان چهارشنبه بازار روستاییان زغال می فروختند و اگر صبح به بازار آن ها نمی رسیدیم باید مسافت دورتری را طی می کردیم و به نقطه دیگری از شهر می رفتیم تا می توانستیم زغال مورد نیاز خود را تهیه کنیم. وی بیان می کند: سال های سال و از دوران کودکی در خانه مان بخاری زغالی داشتیم. برخی خانواده ها بخشی از زمین خانه را حفر می کردند تا کرسی و زغال دان در آن جا بگیرد و زمانی که غروب می شد زغال ها را روشن می کردند و کمی خاکستر روی آن ها می ریختند که زود تمام نشوند. حتی مادرم برای اتو کردن لباس هایمان نیز از اتوهای زغالی آن موقع ها استفاده می کرد و آن قدر باید اتو را روی لباس می کشید تا صاف شود.
به گفته وی، مدت زیادی طول کشید تا بخاری زغالی جای خود را به بخاری نفتی داد و از آن موقع به بعد مردم برای خرید نفت در صف می ایستادند و از چندین «نفتی» که در شهر فعالیت داشتند، نفت می خریدند و آن را در بشکه های بزرگ نفت در حیاط خانه های شان نگه می داشتند. افرادی هم با گاری دستی چلیک های نفت را به کوچه ها و مناطق مختلف شهر می بردند و می فروختند. به گفته وی، بعدها شرکت نفت در برخی نقاط شهر تاسیس شد که اولویت واگذاری امور آن با همان افراد گاری چی بود. وی می گوید: خوب به خاطر دارم که در گوشه ای از حیاط بزرگ مان بشکه قرمز رنگ نفت را گذاشته بودیم و تا به سمت آن می رفتیم مادرم داد می زد و ما را از آن دور می کرد زیرا می ترسید بچه های کوچک تر شیطنت کنند و شیر نفت را باز بگذارند، نفت بخورند یا آن را آتش بزنند.
وی از غذاهای معروف بجنوردی ها در پاییز آن موقع ها هم یاد و اضافه می کند: آن موقع ها خوردن غذاهایی مانند تاس کباب، آبگوشت و اشکنه در سرمای پاییز خیلی لذت بخش بود و مادران قدیمی با حوصله و با استفاده از مواد طبیعی و روغن های حیوانی این غذاها را به بهترین شکل ممکن درست می کردند به طوری که هنوز هم آرزوی خوردن همان غذاها با همان طعم را دارم.
مادری کهن سال هم در این باره بیان می کند: در زمان قدیم موقعی که هوا سرد می شد، غذاهایی مانند «موجو»، «حلیم»، « زیره تو»، «قره تو»، «کاچی»، «فرنی» و «شبه ماش» درست می کردیم و گاهی غذایی را که از شب قبل باقی مانده بود، صبح گرم می کردیم و به بچه هایی که می خواستند به مدرسه بروند می دادیم تا حسابی گرم شوند.