صدیقی
6 سال از روزی که پاروی تنور نانوایی را بر زمین گذاشت و داس سوداگری مواد را در دست گرفت، می گذرد. به گفته خودش دایی اش را الگویش قرار داد و با دست فرمان او پیش رفت تا این که روزگارش را به سیاهی نان سوخته درآورد. از خطای گذشته اش عبرت نگرفت و دوباره وارد بازی دوسر باخت قاچاق مواد شد، آن هم در بزنگاهی که تا آزادی اش چند قدم بیشتر نمانده بود. حالا پشت میله های زندان روزهای باقی مانده حبس خود را یکی یکی خط می زند.
بلند پرواز و خیلی ظاهربین بود. از هر کسی که در ظاهر شغل موفقی داشت، بدون تحقیق در مورد درستی ادعای صاحب شغل و با پیروی از او خودش را داخل چاه می انداخت.
مرد رنجور می گوید: پدرم با این که درآمد اندکی از کشاورزی داشت اما هیچ وقت حرص و طمع در او اثر نکرد و کارهای خلافی که چند برابر کشاورزی اش درآمد داشت نتوانست او را از راه راست منحرف کند. برعکس پدرم خیلی راحت من دنباله روی دوستان ناباب بودم و سرنوشتم را به کارهای ناشایست آن ها گره می زدم تا شاید با به دست آوردن پول بادآورده بتوانم مدتی زندگی راحتی داشته باشم.
پسر جوان زندگی در روستای کوچک را سخت می دانست و از طرفی کار در نانوایی و درآمد آن نمی توانست او را قانع کند و به خاطر همین آرام و قرار نداشت. پدرش هر چقدر در گوشش نجوا می کرد که قناعت پیشه کند اما گوشی برای شنیدن نداشت و مدام پیمودن راه صد ساله در یک شب را در سر داشت.
از دایی اش که الگوی او بود مشاوره می گرفت تا او هم در خیال خامش مثل او و دوستان نابابش سری در میان سرها درآورد و آقای خودش باشد. او می گوید: شاطر نانوایی روستای مان بودم و در سه شیفت با چند نفر دیگر در نانوایی کار می کردیم و نان تازه دست مردم می دادیم و هر چند درآمدش کم بود اما حداقل با وجدانی آسوده سر به بالین می گذاشتم.
دایی ام با وجود این که پدرش ملک زیادی داشت اما تن پرور و مدام به دنبال راه میان بری برای رسیدن به اهداف پلیدش بود و با انجام کار خلاف و فروش مواد مخدر درآمد کسب می کرد و به اطرافیان از جمله خودم فخر می فروخت. آن قدر دایی ام در گوشم نجوا کرد تا این که از کار در نانوایی ناامید و دنباله روی کارهای پوچ و دو سر باخت او شدم.
مرد جوان بعد از دست کشیدن از کار نانوایی با پدرش زاویه پیدا و از روستا به شهر نقل مکان می کند. در حاشیه شهر نزدیک خانه دایی اش ساکن می شود تا راحت با او در ارتباط باشد. بعد از مدت کوتاهی وارد بازی خطرناک قاچاق مواد افیونی برای دایی اش می شود، هر چند اوایل خیلی دلهره و ترس دارد اما مدام دایی اش او را دلداری و به او قوت قلب می دهد و تجربه خودش را در اختیار او می گذارد تا زودتر ترقی کند.
مرد زندانی ادامه می دهد: مدتی از قاچاق مواد گذشت و هر روز حرص و طمع ام زیاد و از طرفی ترسم کمتر می شد و مقدار و نوع موادم را مدام تغییر می دادم تا زودتر به اهداف بلند و پوچم برسم و در خیال خام خودم به پدرم ثابت کنم که طرز فکرش قدیمی و در مورد من اشتباه فکر می کرده است. چند سال به فروش مواد مخدر ادامه دادم و در این مدت هر چند درآمد خوبی داشتم اما از طرفی پول زیاد موادی که به قاچاقچیان می دادم دستم را نمی گرفت و بدهکاران از دادن طلب من طفره می رفتند و دست من هم به جایی بند نبود. مرد جوان روزی با پیشنهاد وسوسه انگیز دایی اش مواجه می شود تا این بار برخلاف قبل مقدار زیادی مواد سنتی را برای شخصی ببرد و بابت این کار دستمزد خوبی بگیرد.
او که در این مدت به قول خودش گرگ باران دیده شده بود بدون چانه زنی پیشنهاد دایی اش را قبول می کند و روز بعد زمانی که سر قرار حاضر می شود تا مواد را به خریدار تحویل دهد دستبند سرد فلزی دور دستانش گره می خورد و راهی زندان می شود.
مرد جوان زندانی می گوید: زمانی که به آزادی ام نزدیک می شدم یک روز که به مرخصی رفتم دوباره چند نفر از دوستانم گرد من جمع شدند و چنان مرا وسوسه کردند که از مدت باقی مانده حبس و زندانی شدنم غافل شدم و دوباره فریب حرف های پوچ آن ها را خوردم.
در مدت مرخصی ام به جا به جایی مواد اقدام کردم تا در خیال واهی ام بعد از آزادی از زندان کسب و کاری برای خودم راه بیندازم اما با سر داخل چاه افتادم و دوباره دستبند قانون بر دستانم نشست و به خاطر سابقه ام علاوه بر پرداخت جریمه، چند سال دیگر هم به مدت حبس ام اضافه شد.
حالا باید تاوانش را پشت میله ها در زندان با هدر دادن عمر و جوانی ام پس بدهم. کاش به جای دایی قانون گریزم پدرم را الگو قرار می دادم و نان بازوی خودم را می خوردم تا این چنین عرق سرد شرمساری بر پیشانی ام نمی نشست.