دیداری پس از ۱۲ سال
تعداد بازدید : 200
زندگی جدید یک زن پس از اشک نوجوان
صدیقی
یک روز که به نانوایی رفتم تا چند عدد نان بگیرم یک پسر نوجوان را دیدم که به من زل زده بود. اول به روی خودم نیاوردم اما دیدم چشم از من برنمی دارد، در خیال خودم که او یک بچه چشم چران و ناپاک است خواستم به او تذکر بدهم که در یک لحظه مرا «مادر» صدا زد. وقتی به خودم آمدم دیدم او پسر خودم است اما او را نشناخته بودم. بغض گلویم را گرفت و زارزار گریه و خودم را سرزنش کردم. این ها بخشی از صحبت های دردناک مادری است که 23 سال گرفتار اعتیاد شد و از خانواده اش دور بود.
مادرش به واسطه مریضی به مواد مخدر آلوده شد و دختر جوان کم و بیش از نزدیک با مواد آشنا بود اما به آن لب نمی زد. وارد دانشگاه که می شود از طریق دوستان هپروتی اش در گرداب مواد می افتد و دست رفاقت به دود و دم می دهد. ابتدا از قرص های روان گردان شروع می کند و رفته رفته در باتلاق اعتیاد سنتی فرو می رود. زن زخم خورده از تیغ زهرآلود اعتیاد می گوید: وقتی وارد دانشگاه شدم دوستانم اتاق مجردی داشتند و در زمان بیکاری از من دعوت می کردند در دورهمی آن ها شرکت کنم که همین دعوت ها مرا به اعماق تباهی سوق داد. بعد از مدتی ازدواج کردم. در زمان نامزدی با دوستان هم دانشگاهی ام پنهانی تریاک مصرف میکردیم و گاهی هم قرص می خوردیم. این داستان ادامه داشت تا این که دوران نامزدی ام تمام و زندگی مشترک مان شروع شد. به دور از چشم همسرم مواد مصرف می کردم.
البته او راننده کامیون و بیشتر اوقات در بیرون از خانه بود و متوجه اعتیادم نمی شد. زن جوان تا به خودش می آید خودش را در نقش مادر می بیند و صاحب چند فرزند می شود.
به خاطر مصرف مواد و از طرفی نگهداری از فرزندانش دیگر رمقی برای ادامه تحصیل در او نمی ماند، برای همین دانشگاه را رها و نقش همسری و مادر بودنش را پررنگ می کند. طی 8 سال زندگی مشترک صاحب 3 فرزند می شود و به گفته خودش بچه هایش همگی معتاد به دنیا می آیند اما مادرش آن ها را با ترفندهای مختلف از مواد پاک می کند. البته زن جوان اذعان می کند که همسرش به اعتیادش بو برده بود اما زیاد مطمئن نبود و برای جلوگیری از پاره شدن پرده حیا به روی خودش نمی آورد.
زن می گوید: بعد از مدتی خسته شدم و اعتیادم را آشکار کردم. سر این اتفاق مدتی با هم کشمکش داشتیم اما به خاطر بچه های مان یکدیگر را تحمل می کردیم. این ماجرا ادامه داشت تا این که همسرم سر یک بیماری فوت کرد و من ماندم با 3 بچه. چون توانایی نگهداری از بچه هایم را نداشتم مادرم سرپرستی آن ها را از من گرفت و تنها شدم. پدرم آدم متمول و صاحب ملک و املاک زیادی بود.
بعد از این که اعتیادم شدت گرفت کارتن خواب خانه خودم شدم و مثل یک جنازه متحرک داخل زباله ها غوطه ور می شدم تا چیزی برای فروش پیدا و با آن مواد تهیه کنم. بعد از فوت پدرش، ارثیه زیادی به زن جوان می رسد اما او همه آن ها را دود می کند.
از طریق دوستانش تغییر مصرف می دهد و از مواد سنتی به صنعتی روی می آورد و زندگی اش سیاه تر از قبل می شود.
در مدتی که از فرزندانش دور است به خاطر شرایط جسمی و روحی اش توانایی رو در رو شدن با آن ها را ندارد و گاهی از دور در مسیر مدرسه به آن ها نگاه و بعد از آن هم به دنبال مواد کوچه پس کوچه ها را طی می کند. او می گوید: به خاطر اعتیاد زیادم همه ارثیه ام را خرج شیشه کردم و آس و پاس شدم.
12 سال از فرزندانم دور بودم و جرئت نزدیک شدن به آن ها را نداشتم. این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی برای خرید نان به نانوایی رفتم، پسر نوجوانی از همان اول به من خیره شد و چشم از من برنمی داشت و به خیال این که پسر ناخلفی است خواستم به او تذکر بدهم که در یک لحظه مرا «مادر» صدا زد و با گریه از من دور شد.
تازه آن موقع متوجه شدم پسرم است و او را نشناخته ام برای همین زار زار به حال خودم گریه کردم.
بعد از این اتفاق انگار در من زلزله ای رخ داد و مدتی از حال و رفتار خودم متنفر بودم تا این که تصمیم گرفتم به کمپ بیایم و خودم را از لجنزار اعتیاد رها کنم.
بچه هایم بعد از 12 سال با اجازه مادرم به دیدنم آمدند و روز ملاقات وقتی آن ها را در آغوش گرفتم از بهترین لحظات زندگی ام بود و بعد از مدت ها دوباره حس مادر بودن را تجربه کردم. 23 سال همراهی با مواد چیزی از من باقی نگذاشت اما به خاطر حمایت مادر و بچه هایم امید به زندگی ام بالا رفته است و بی صبرانه منتظر خروج از کمپ هستم.