بهار
جوانه زده
گلدان کوچکم
دلم کمی بهار میخواهد
نمی آیی؟
معصومه صابر
ماهی کوچک
کاش میتوانست
به رود بیندازد خودش را
ماهی کوچکی که
دلش دریا بود و
خانهاش برکه
رضا کاظمی
دریا و غروب و خورشید
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا بــــا تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تب زده نبض مـــــــــرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما بــه اندازه هــــم سهـــــم ز دریا بردیم
هیچ کس مثل تـــو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعـــم غـــزلــــــم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمــزمه ام را همــــه شهر شنید
محمد علی بهمنی
تنهایی
چند سالی است که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قد سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق که هر دست سلام
لمس آرامش سردی است که در آهن نیست
حس بی قاعده عقل و جنون با من بود
درک این حال به هم ریخته تقریبا نیست
سال ها بود ازین فاصله میترسیدم
که به کوتاهی دل کندن و دل بستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم
جا به اندازه تنهایی من در من نیست
عبدالجبارکاکایی