یوسف صدیقی
چند روزی است که زمستان با دانههای برف خودنمایی کرده و شهر رنگ سفید به خود گرفته است. شب وقتی خانوادهها با لذت از خانه گرم خود ریزش برف را از پنجره نظاره می کنند، برخیها به فکر سرمای سوزناک صبحگاهی اند؛ سرمایی که قرار است با آن کنار بیایند و صبح تا پاسی از شب طاقت بیاورند و دم نزنند.
آفتاب بی رمق زمستانی چتر خود را بر سر شهر بجنورد باز کرده و جنب و جوشی در خیابان ها به راه است. هدفم دیدن برخی مشاغل و گپ و گفت کوتاه با افرادی است که هر دو روی سکه یعنی گرما و سرما را با گوشت و خون شان احساس کرده اند و می کنند. چند ساعت به ظهر نمانده و آفتاب کم جان از لا به لای شاخه ها روی زمین می تابد اما گرمای چندانی ندارد. به گفته یکی از دست فروشان حداقل دل خوشی برای آن هاست تا روز را به شب برسانند. قدم هایم را آهسته و پیوسته از میدان کارگر به سمت میدان شهید برمی دارم تا از نزدیک شاهد وضعیت صاحبان برخی مشاغل باشم که در این سرمای استخوان سوز و دمای زیر صفر برای یک لقمه نان تلاش می کنند تا چرخ زندگی شان از حرک نیفتد.
به اولین دست فروشی که برمی خورم در دستانش تعدادی کلاه و دستکش برای فروش دارد. از سوز سرما انگار نایی برای حرف زدن ندارد. وقتی از او می پرسم حرف دلت چیست؟ با چشمانی غمبار و صدایی ضعیف می گوید: «وقت ندارم باید بروم. حال و حوصله حرف زدن ندارم.» از من دور می شود اما نگاه پر از دردش همچنان با من باقی می ماند. سوز سرما به گونه های رهگذران شلاق می زند و خودروها بدون توجه به عابران پیاده با زیر گرفتن آیلندهای خیابان به راه شان ادامه می دهند. دستانم دیگر تحمل سرمای گزنده را ندارند و مجبور می شوم در جیب ام بگذارم. مواظب موزاییک های یخ زده پیاده روها هستم تا مبادا بیفتم. بعد از چند دقیقه به پیرمرد دست فروشی می رسم که به گفته خودش بیش از 20 سال است، لباس های دست دوم می فروشد. دل پر دردی دارد از روزگار بی رحم. سفره دلش را باز می کند و می گوید: «با دست فروشی خرج زندگی خودم و دخترم را که با ما زندگی می کند، درمی آورم. یک روز حدود 50 هزار تومان درآمد دارم و روز دیگر شاید آن هم نباشد.» وقتی از سوز سرما حرف می زنم، جواب می دهد: «مجبورم این شرایط را تحمل کنم، وگرنه چه کسی در این سرمای سوزناک که دست و پای آدم کرخت می شود و یخ می زند به خیابان می آید. پاهایم مدت هاست که به خاطر سرما توان ندارند اما زندگی و زن و بچه خرج دارد، نون حلال بردن سر سفره سخت است و باید سوز سرما را تحمل کنم.» وی اضافه می کند: «لباس های دست دوم را از برخی خانواده ها می خرم و با کمی سود به مردم می فروشم.» با خداحافظی از پیرمرد به یک پسر جوان کفاش می رسم. لبخند تلخی روی لب دارد و از ساز ناکوک روزگار می نالد.
وقتی از سختی کار و دمای زیر صفر می گویم حرفم را قطع می کند و جواب می دهد: «مثل این که خودت هم مثل من زجر کشیده ای». کفاش جوان که به گفته خودش مجرد و نان آور خانه است، به این اشاره می کند که این کار را از پدرش آموخته است. او می گوید: «بیش از 15 سال است که کفاشی می کنم. راستش پدرم کفاش بود اما الان به خاطر بیماری زمین گیر شده و من شدم سرپرست خانواده.
پسر بزرگ خانه و مجرد هستم و نمی توانم زن بگیرم چون باید زندگی پدر و مادرم را اداره کنم.» وقتی از او می پرسم در این سرما چطور طاقت می آورد، دوباره با لبخند تلخی پاسخ می دهد: «وقتی می خواهی نان حلال به خانه ببری باید سرما را هم تحمل کنی، کار سختی است اما چاره ای نیست.
امروز که هوا کمی آفتابی است، برایم مثل بهشت می ماند، شب که بشود مرد می خواهد که در آن سرمای وحشتناک دوام بیاوری و کار کنی.» مدام حین جابه جایی وسایل کفاشی از بد روزگار گلایه می کند و از درآمد حدود 50تا 80 هزار تومانی اش می گوید اما ناشکری نمی کند.
به سمت میدان شهید می روم که در حاشیه خیابان به یک پیرمرد فروشنده سیار بیمار و کم شنوا بر می خورم، از شدت سرما گوشه ای کز کرده و در افکارش غرق شده است. وقتی از او قیمت اجناس را می پرسم، چیزی نمی گوید و بعد از چند بار سوال، پیرمرد سرش را بالا می آورد و پاسخ مبهمی می دهد، یکی از مشتریان می گوید او کم شنواست. پیرمرد رنجور تمام زندگی اش را داخل یک گاری چهارچرخ ریخته و قفلی بر چرخ ها آویزان کرده است تا کسی فکر بدی به سرش خطور نکند.
پیرمرد دست فروش که از شدت سرما نای حرف زدن ندارد، مدام نگاهش را به زمین می دوزد و دستانش را به هم می فشارد، انگار در دنیای دیگری سیر می کند.
در مسیر به یک خانم فروشنده سیار برمی خورم که لوازم بافتنی و البته گیاهان دارویی می فروشد. با توقف کنار خانم دست فروش، بی درنگ سر صحبت را باز می کند و می گوید: «این آب زرشک و خار شتر حرف ندارد، برای خیلی از مریضی ها به درد می خورد.» زن میان سال مدام از سرما دست هایش را به هم می مالد. به گفته خودش نان آور خانه و شوهرش او را به حال خودش رها کرده و الان به اجبار چند سال است که در گرما و سرما در حاشیه پیاده رو بساطش را پهن می کند.
بعد از پیرزن به یک مرد جوان فروشنده سیار که خودش را حسابی پوشانده برمی خورم، او نان آور خانواده 6 نفره اش است. سن و سالی ندارد اما به واسطه سختی کار و سوز سرما چهره اش مانند افراد میان سال است. صاحب مغازه رو به رویی، فروشنده سیار را ضد گلوله خطاب می کند زیرا بیش از 10 سال است که در حاشیه خیابان در سرما و گرما بساطش را پهن می کند و نان بازوی خود را می خورد. مرد جوان که فروشنده لوازم جانبی، کنترل تلویزیون و از این قبیل اجناس است، تند تند به سیگارش پک می زند و زیر لب به حرف های همسایه اش می خندد.
او می گوید: «من اهل روستای مجاور هستم و هر روز با موتورسیکلت ام به این جا می آیم، بساطم را پهن می کنم، خرج 6 نفر را می دهم و راضی به رضای خدا هستم. درآمدم به اندازه ای است که حداقل های زندگی ام را تامین کنم و دستم جلوی بقیه دراز نباشد. هوا خیلی سرد است اما وقتی به زن و بچه هایم فکر می کنم سردی هوا را راحت تر می توانم تحمل می کنم و چاره ای ندارم.» روز به نیمه نزدیک می شود، دیگر تحمل سرما را ندارم و مدام با خودم می گویم: چطور این افراد سرما را تحمل می کنند و چه حمایتی از آن ها می شود؟