بی حس و دل شکسته روی صندلی دادگاه نشسته و دست فرزندش را محکم گرفته بود و با مهربانی نوازشش می کرد و غرق در رویاهای از دست رفته خودش بود. او هر چند پیش از ازدواج، مادرش را مدام سرزنش می کرد که چرا در ازدواج دومش با یک مرد متأهل و دارای فرزند ازدواج کرده است تا این زندگی فقیرانه را برای خودش و فرزندانش بسازد اما خودش برای رهایی از فقر خانواده اش به ازدواج با یک مرد متأهل و دارای فرزند تن داد و سرنوشتی بدتر از مادرش نصیبش شد. او حالا منتظر نوبت دادگاهش است تا به این زندگی که روی گسل زلزله بنا شده است پایان دهد.
دختر 25 ساله در رابطه با زندگی اش می گوید: در یک خانواده پرجمعیت و از نظر اقتصادی ضعیف در یکی از روستاهای اطراف بجنورد زندگی می کردم.پدرم به آینده ما توجهی نداشت و به ناچار باید هر کدام از ما راهی برای ساختن آینده خود پیدا می کردیم و مسیر را ادامه می دادیم. با فاصله سنی کمی که با خواهر و برادرهایم داشتم به دنبال راهی برای خلاصی از این وضعیت بودم تا این که روزی هنگام قدم زدن در روستا با دیدن خودروی لباس فروشی مرد دوره گرد به راه افتادم. همان طور که مشغول دیدن لباس ها بودم یک لحظه نگاهم با نگاه فروشنده به هم گره خورد و ناگهان ته دلم لرزید و با یک لبخند، سریع محل را ترک کردم و به خانه برگشتم اما این موضوع ذهنم را درگیر کرد. پس از آن هربار که صدای مرد دوره گرد را ازبلندگوی ماشینش می شنیدم به سرعت راهی می شدم تا دوباره به بهانه خرید وی را از نزدیک ببینم. این دید و بازدید ها مدتی طول کشید و مرد دوره گرد که متوجه نگاههای خاص من شده بود خودش را به من نزدیک کرد و به این ترتیب بین ما رابطه ای شکل گرفت. با حرف های دلفریب مرد دوره گرد، این جریان را فرصت مناسبی برای رهایی از زندگی فقیرانه پدرم دیدم و ارتباط ما به این صورت آغاز شد. به همین دلیل به خواسته های او تن می دادم تا این که دیگر طاقت مخفی کردن این ماجرا را از مادرم نداشتم و موضوع را به مادرم اطلاع دادم . مادرم با وجود آن که خودش به دلیل ازدواج با یک مرد متأهل سختی های زیادی در زندگی کشیده بود اما پس از آن که فهمید مرد دوره گرد زن و فرزند دارد با ازدواج ما مخالفت نکرد، پدرم نیز از این که یکی از نان خورهایش کم می شود، خوشحال بود. عشق خیالی من را کور کرده بود و بعد از مدت کوتاهی و بدون تحقیقات لازم، مراسم عقد و عروسی مان بر پا شد و با اجاره یک منزل در روستا زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. طبق قول و قرارهایمان با شوهرم که قبل از ازدواج از زن و فرزندش خبر داده بود او هر چند وقت یک بار به زن و فرزند اولش در یکی از شهر های شمالی که ساکن بودند سر می زد. بعد از مدتی با به دنیا آمدن فرزندم حس می کردم که شوهرم باید بیشتر به من توجه کند و گرمای خانه دو چندان شود اما هر چقدر زمان می گذشت دیگر از آن مهر و محبت خبری نبود و زندگی مان سردتر می شد. تا این که یک روز شوهرم به بهانه دیدن زن و فرزند اولش منزل را ترک کرد و بعد از گذشت مدتی دیگر هر چقدر منتظر ماندم و پیگیر شدم خبری نشد تا این که یک پیغام برایم فرستاده بود و گفت که دیگر منتظرش نشوم، به زندگی من باز نخواهد گشت . با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید و تازه فهمیدم دیگر هیچ چیزی برای من از این زندگی پوشالی نمانده است. حالا آمده ام تا با اعلام شکایت، قانون، حق و حقوق از دست رفته ام را از این مرد بی مسئولیت بگیرد.