سیاه و سفید زندگی زن با اراده
هر چند سن و سالی ندارد اما مانند زنان میانسال جلوه می کند، مصرف مواد مخدر چهره اش را سیاه کرده است. دست روی زانویش گذاشته و از زمین سوخته زندگی اش بلند شده است تا این زندگی را که به خاکستر تبدیل شده با اراده آهنین و ایمان قوی اش به یک باغچه با طراوت و سرشار از زندگی برای خود و تنها دخترش تبدیل کند.
زن با اراده از ماجرای زندگی اش چنین می گوید: از زمانی که به این دنیا پا گذاشتم روز خوش ندیده ام انگار گلیم بخت من را با تار و پود سیاه بافته اند.
از نظر مالی خیلی ضعیف بودیم چون پدر و مادرم هر 2 اعتیاد داشتند و مبلغ ناچیزی را که از کارگری در می آوردند خرج نشئگی خودشان می کردند و با بخور و نمیری که داشتیم امرار معاش می کردیم .
صبح تا شب بساط مواد مخدر در خانه پهن و خانه مان پاتوق معتادان بیکار از همه جا رانده شده بود. دنیایشان فقط مصرف مواد بود و دیگر هیچ.
دیگر تحمل این شرایط برایم سخت شده بود،چون نگاه های تحقیرآمیز هم سن و سال هایم و همسایه ها مرا به شدت آزار می داد زیرا خانه ما به یک خانه فساد تبدیل شده بود و مدام افراد مختلفی به خانه ما رفت و آمد می کردند.
به دنبال راهی می گشتم تا خودم را از این مخمصه رها کنم. تا این که از نگاه های پسری که گهگاهی برای فروش مواد به خانه ما رفت و آمد می کرد فهمیدم من را زیر نظر دارد. البته من هم بدم نمی آمد با او ازدواج کنم تا از این منجلابی که پدرم برای ما درست کرده بود رهایی یابم. روزی که این قاچاقچی برای پدرم مواد آورده بود در حین مصرف مواد من را از پدرم خواستگاری کرد .
پدرم نیز با شنیدن این حرف خوشحال شد و قبول کرد، تا هم از این طریق یک نان خور و مزاحم کم شود و از طرفی چند صباحی از ازدواج من به نان و نوایی برسد .
بدون تشریفات خاصی و با گرفتن یک میهمانی کوچک به عقد هم در آمدیم و بعد از چند هفته ای بدون برگزاری جشن عروسی به خانه شوهرم پا گذاشتم و در گوشه حیاط منزل پدری اش یک آلونکی که اسمش را خانه گذاشته بودند ساکن شدیم. اوایل، زندگی خوبی داشتم، حداقل روزهای اول کتک نمی خوردم و فحش و ناسزا نمی شنیدم .
بعد از مدتی او که همه پول ها را صرف کشیدن مواد با پدرم کرده بود بیکار شد و هر روز صبح تا شب یا خواب بود یا در حال مصرف مواد بود و اصلا مسئولیت زندگی را قبول نمی کرد. مدتی پدر شوهرم مخارج زندگی ما را تا حدی که از گرسنگی نمیریم تأمین کرد اما بعد از مدتی او نیز از این وضعیت خسته شد و جل و پلاس ما را در کوچه ریخت و گفت دیگر حاضر نیست ما را ببیند.
دیگر همان سرپناه را هم نداشتیم . یکی از دوستان همسرم که در یکی از شهرهای شمال کشور زندگی می کرد کاری در مرغداری برای ما پیدا کرد و ما هم در آن جا مشغول به کار شدیم، البته بیشتر کارها را من انجام می دادم و او طبق معمول بعد از مصرف مواد در خواب بود.
شوهرم برای تهیه مواد گاهی مرغ های مرغداری را می دزدید تا این که صاحب کارمان، از دزدی های شوهرم با خبر شد و ما را از آن جا بیرون کرد.
دیگر از دست کارهای او جانم به لبم رسیده بود و اینقدر زندگی برای من سخت شده بود که چاره ای جز مصرف مواد برای تسکین دردهایم پیدا نکردم و من هم به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم .
مدتی آواره بودیم تا این که دوباره در شهر مجاور مان در یک مرغداری مشغول به کار شدیم و این بار عزم خودم را جزم کردم و همه کارها را به دست گرفتم و چهار چشمی مواظب شوهرم بودم تا خطایی از او سر نزند و مثل سابق آواره کوچه و خیابان نشویم.
خودم خرج مواد او را می دادم. چند ماهی گذشت فهمیدم بار دار هستم و اوایل تصمیم گرفتم به خاطر بچه داخل شکمم مواد را ترک کنم اما یکی از همسایه ها به من گفت چطور با این وضعیت جسمانی می توانم اعتیادم را ترک کنم؟ زیرا او معتقد بود باید هر طوری که شده مصرف مواد را ادامه دهم تا بچه و هم خودم جان سالم به در ببریم.
من هم به توصیه او دوباره مصرف مواد را شروع کردم.
بالاخره دخترم به دنیا آمد البته او در دوران جنینی معتاد شده بود، نوزاد معتادی که غیر از شیر مادر باید دود مواد را به منوی غذایش اضافه می کردم تا آرامش کاذب به او بدهم. چند وقتی به این منوال گذشت و او با هر بار گریه کردن با دود مصرف مواد من آرام می گرفت و هر چقدر بزرگتر می شد نیازش به مواد نیز بیشتر می شد.
شوهرم که اصلا به فکر ما نبود و سختی زندگی روی دوش من بود و مجبور بودم دو برابر سابق کار کنم و به خاطر همین، خیلی وقت پهن کردن بساط مواد را نداشتم و مجبور شدم شربت «تریاک»به دخترم بدهم تا کسی متوجه اعتیاد او نشود.
روز به روز اوضاع مالی و جسمی من خراب تر می شد و درست و حسابی هم نمی توانستم کار کنم، صاحب کار وقتی این اوضاع را دید عذر ما را خواست و گفت دیگر به درد کار او نمی خوریم و از چیزی که همیشه وحشت داشتم به سرمان آمد و این بار با یک بچه دوباره آواره کوچه و خیابان شدیم.
شوهرم به من پیشنهاد داد مدتی را در خانه دوستش بگذرانیم تا دوباره بتوانیم کاری دست و پا کنیم. من هم وقتی چاره ای نداشتم قبول کردم و مدتی در خانه دوستش ساکن شدیم، تا این که روزی دوستش که در کار قاچاق مواد بود به من پیشنهاد داد برای رهایی از این بدبختی و فلاکت مدتی برای او مواد جابه جا کنم تا از این طریق پول خوبی نصیب مان شود.
اول قبول نکردم ولی وقتی به دخترم و زندگی ام نگاهی انداختم چاره ای نداشتم وقبول کردم فقط برای یک بار این کار را بکنم. روز بعد او کیف دستی را که مواد را در آن جاسازی کرده بود به من داد و گفت باید در یکی از شهرهای مورد نظر او به فلان شخص تحویل دهم و کار زیاد سختی نیست و اگر فقط کمی زرنگ باشم همه چیز حل می شود.
من کیف حاوی مواد را تحویل گرفتم و سوار بر اتوبوس به راه افتادم ،غرق رویا بودم تا این که اتوبوس در یک ایست بازرسی توقف کرد، یک مامور پلیس به داخل اتوبوس آمد و نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن مأمور، ترس وجودم را فرا گرفت و مامور به همین دلیل به من مشکوک شد و من را به همراه وسایلم از اتوبوس پیاده کرد طولی نکشید همه چیزلو رفت و من را به همراه مواد دستگیر کردند و چند سالی به زندان افتادم. وقتی به زندان افتادم خیلی نگران دخترم بود تصمیم گرفتم داخل زندان حرفه ای را یاد بگیرم تا از دست این افیون خانمان سوز خلاصی یابم و بعد از تمام کردن دوران زندانی ام کاری دست و پا کنم.
داخل زندان به کمک مسئولان زندان خیاطی یاد گرفتم و بعد از سپری کردن دوران محکومیتم از زندان آزاد شدم و نزد خانواده ام برگشتم.
وقتی به سراغ شوهرم رفتم و او و دخترم را در آن وضعیت خفت بار دیدم تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده دخترم را از چنگال مرد شیطان صفتی که خانه را به لانه فساد تبدیل کرده بود نجات دهم و از او جدا شوم. خیلی زود به خاطر وضعیت شوهرم طلاق گرفتم و حضانت دخترم را نیز بر عهده گرفتم تا اشتباهات گذشته ام را که در حق او انجام داده بودم جبران کنم و او را از این منجلاب اعتیاد برهانم .
دخترم را مدتی در یک کمپ ترک اعتیاد بستری کردم تا وجود او از شر این مواد لعنتی پاک شود. خودم نیز به خاطر حرفه خیاطی که در زندان آموخته بودم در یک تولیدی لباس به سفارش یکی از خیران مشغول به کار شدم و خدا را شکر الان دستم جلوی کسی دراز نیست و دخترم را بعد از این که پاک شد به مدرسه فرستادم تا آینده خوبی را روی ایمان و اعتقادات دینی استوار سازد و زندگی اش مثل من روی حباب بنا نشود.