حالا دیگر از آن عروس زیبایی که راهی خانه بخت بود و باید رخت سپید عروسی را بر تن و بخش بزرگی از آرزوهای خود و پدر و مادرش را برآورده می کرد فقط جسم معلولی مانده و آن همه ذهن سرشار از استعداد و توانمندی خاموش شده است.
آن روزی که تصمیم گرفت قبل از مراسم ازدواجش، بینی خود را به تیغ جراحی بسپارد، خودش و حتی هیچ یک از اطرافیانش فکر نمی کردند جسم جوانش بی حرکت و زندگی پر شور و حالش به زندگی نباتی تبدیل شود.
اگرچه صورتش هیچ عیب و ایرادی نداشت ولی تب انجام عمل زیبایی، او را هم مانند خیلی از جوانان امروزی گرفته بود و بیشتر از این که به فکر خرید ملزومات جشن عروسی و جهاز خود می شد در رویای عمل کردن بینی اش بود که نقصی نداشت.
اما او می خواست شب عروسی اش با چهره ای متفاوت ظاهر شود و از دوستانش یک سر و گردن بالاتر باشد.
با این که خانواده اش به ویژه نامزدش با این کار مخالف بودند اما او آن ها را در عمل انجام شده قرار داد و با گرفتن وقت عمل جراحی، می خواست به آرزویش جامه عمل بپوشاند. هر روز در برابر آیینه می ایستاد و با نگاه کردن به خود، چهره جدیدش را تصور می کرد و لبخند کمرنگی بر گوشه لبانش نقش می بست.
روزی که راهی بیمارستان می شد گویی روی ابرها پرواز می کرد و آنقدر برای رفتن عجله داشت که فراموش کرد از مادرش خداحافظی کند. بعد از عمل ساعت ها عروس جوان بیهوش بود اما چنان به خواب عمیقی فرو رفته بود که کم کم کادر درمانی بیمارستان و خانواده اش به واهمه افتادند.
دیگر کار از کار گذشته بود و بیهوشی نامناسب و عمل اکسیژن رسانی ناصحیح به مغز باعث شد عروس نگون بخت مانند جسمی بی جان روی تخت بیمارستان بیفتد و تلاش های شبانه روزی پزشکان برای بازگرداندن او به وضعیت طبیعی بی فایده بود.
نامزد عروس جوان هم هر چه به این در و آن در می زد تا راه و چاره ای برای درمان همسرش پیدا کند به هیچ نتیجه ای نرسید و سرانجام پس از یک سال تحمل کردن، برخلاف خواسته خود، به تقاضای خانواده همسرش تن و او را طلاق داد. هنوز لباس عروس در کمد آویزان است و بهبودی دختر جوان را انتظار می کشد اما او مانند نوزاد چند روزه ای است که باید او را تر و خشک کنند و دیگر هیچ.