صدیقی- 7 سال از حبسش در پشت میله های آهنی سرد می گذرد، آرام و بی حرکت در گوشه ای نشسته است و به دور دست ها خیره می شود و هر بار با صدا و صحبت های من انگار از رویا خارج می شود و با گفتن چند کلمه پشت سر هم دوباره سکوت می کند و به گوشه دیگری خیره می شود. وقتی نگاهش را به سوی من بر می گرداند اشک در چشمانش حلقه می زند و بغض سنگینی سد راه صحبتش می شود. بالاخره بعد از کمی مکث بغضش می شکند و اشک هایش جاری می شود و گونه ها و لب های خشکیده اش را سیراب و مرطوب می کند. با مکث زیاد بالاخره حرف می زند و بریده بریده می گوید: با این کار جبران ناپذیرم تمام هستی ام را یک جا قمار کردم و بر باد فنا سپردم و خانواده ام را دچار آفت کردم و از همه زجر آورتر برادر بزرگم را از کارهای ناشایست خودم دق دادم و به گور تاریک سپردم. تنها امید و پشت و پناهم در این دنیا را از دست دادم و بی یاور و تنها در این برزخی که خودم ایجاد کرده ام، گرفتار شده ام. در ادامه گفت و گوی خبرنگار ما را با مرد زندانی می خوانید.
چند سال از زندانی شدنت می گذرد و جرمت چیست؟
7سال است که به دلیل قاچاق کریستال در زندان هستم و حکم ابد در پرونده ام ثبت شده است.
چقدر سواد داری و شغلت چه بود؟
بیسواد هستم و در روستا چوپانی و گاهی اوقات در کنار آن، کشاورزی می کردم .
آیا متاهل هستی و فرزند داری؟
بله متاهل هستم و 4 فرزند دارم.
چرا به دنبال مواد رفتی؟
چوپان بودم هر چند خیلی سخت بود اما همین که وجدان و خیالم آسوده بود یک دنیا ارزش داشت ولی به خاطر طمع خودم و وسوسه شیطانی یکی از فامیل هایم به این کار کشیده شدم و خودم را در گودال پستی و خواری انداختم.
قبلا سابقه زندان هم داشتی؟
بله اما نه به خاطر مواد، به خاطر درگیری با یکی از روستاییان بازداشت شدم اما با سند آزاد شدم و کمی بعد رضایت شاکی را گرفتم.
از خودت و خانواده ات بگو؟
در یکی از روستاهای اطراف زندگی می کردیم، پدرم یک کشاورز ساده و تهی دست بود و مادرم نیز قالیبافی می کرد و به سختی امورات زندگی مان می چرخید. هر چند با مشقت بود اما با آبرو و سربلندی زندگی می کردیم. وضعیت کشاورزی به خاطر خشکسالی های پی درپی هر سال بدتر می شد و درآمد چندانی نصیب مان نمی شد و بیشتر امورات مان با درآمد اندک قالیبافی می گذشت. به خاطر شرایط بد اقتصادی خانواده اصلا به مدرسه نرفتم و از همان دوران بچگی کنار پدرم کار می کردم و گاهی اوقات هم برای اهالی روستا چوپانی می کردم . از همان کودکی به خاطر سختی های زیادی که کشیده بودم آدم عصبی و پرخاشگری بودم و انگار از همه عالم و آدم طلبکار بودم و سر کوچکترین مسئله ای با اهالی روستا درگیر می شدم. بزرگتر که شدم به خاطر رسم و رسومی که داشتیم خیلی زود ازدواج کردم و مسئولیتم سنگین تر شد، کشاورزی را رها کردم و به چوپانی روی آوردم و زندگی ام را از این طریق اداره می کردم. مدتی گذشت تا این که یک روز سر موضوعی با یکی از اهالی روستا درگیر شدم و به شدت او را مورد ضرب و شتم قرار دادم و به خاطر همین هم چند روزی بازداشت شدم و با گذاشتن سند و اعلام رضایت طرف مقابل این موضوع ختم به خیر شد و آزاد شدم . بعد از این ماجرا چون دیگر کسی به من اعتماد نداشت به ناچار با خانواده ام از روستا کوچ کردم و در یکی از روستاهای اطراف ساکن شدم و دوباره به کار چوپانی مشغول شدم و چند سالی هم در آن جا برای اهالی چوپانی کردم تا این که دوباره با یکی از اهالی آن جا درگیر شدم و به ناچار دوباره به روستای خودم برگشتم و مدتی کنار پدرم و مادرم زندگی کردم. در این مدت صاحب چند فرزند شدم و تامین مخارج زندگی برایم خیلی سخت شده بود. بعد از مدتی پدرم و مادرم فوت کردند و بی پناه شدم. تنها یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و در واقع تنها امیدم او بود. مدتی سرگردان و حیران بودم و راه و چاه را گم کرده بود و به هر دری می زدم با در بسته مواجه می شدم . تا این که یک روز به سراغ پسر عمویم رفتم تا شاید او بتواند کمکی به من کند . وقتی به خانه او رفتم به گرمی از من استقبال کرد و من اصلا انتظار چنین استقبال گرمی را از سوی او نداشتم . بعد از پذیرایی گفت دورا دور از اوضاع و احوالاتم با خبر است و می داند در چه برزخی گیر افتاده ام و به خاطر همین می خواهد دست من را بگیرد. وقتی این حرف ها را از او شنیدم باورم نمی شد که مشکلم دارد حل می شود. گفتم من باید چکار کنم و او در جوابم گفت: خیلی ساده است فقط باید کمی دل و جرات داشته باشی و تا جایی که من می دانم دل و جراتت خیلی زیاد است .
او آن قدر از من تعریف کرد و به نوعی هندوانه زیر بغلم گذاشت تا این که چشم بسته مطیع او شدم. به من پیشنهاد داد مدتی برایش کار کنم و فقط روزی چند بسته کوچک اما با ارزش را جابه جا کنم. وقتی خطر کار را به او گوشزد کردم او با غرولند و عصبانیت به من گفت این همه از تو تعریف کردم همه اش الکی بود؟ من که انگار از حرف او خجالت کشیدم گفتم نه اصلا واهمه ای ندارم من فقط خواستم کمی احتیاط کنیم و مراقب اطراف مان باشیم. بالاخره بعد از کمی گفت و گو و بالا و پایین کردن شرایط را قبول کردم و در واقع در عمل انجام شده قرار گرفتم و از طرفی وسوسه شدم و بالاخره با او همکاری کردم. مدتی گذشت و به خاطر جابه جایی و فروش مواد زندگی ام کمی سر و سامان گرفت و هر چقدر خانواده ام اصرار می کردند دیگر بس است و دست از این کار بکشم ولی پسر عمویم انگار من را جادو کرده بود و با حرف های پوچ و سراب گونه اش نمی گذاشت حرف کسی را بپذیرم و در اختیار او بودم. بالاخره روزی که می ترسیدم و انتظارش را می کشیدم از راه رسید. یک روز حین جابه جایی مواد دستگیر شدم و تمام رویاهایم به یک باره بر باد رفت و موقعی از خواب غفلت بیدار شدم که خودم را در زندان پشت میله های سرد و نفس گیر دیدم.
بعد از این که زندانی شدی آیا پسر عمویت به سراغت آمد؟
خیر، علاوه بر آن همه کارهای خودش را هم به گردن من انداخت و منکر همه چیز شد چون طوری برنامه ریزی کرده بود که اصلا خودش در این کار نقشی نداشته باشد و همه چیز علیه من بود.
خانواده ات الان چکار می کنند و از کجا تامین معاش می کنند؟
خانواده ام بعد از این ماجرا دچار مشکلات زیادی شدند و بچه هایم به خاطر من ترک تحصیل کردند و کنار مادرشان برای مردم کارگری می کنند. البته الان مدتی است همسرم به خاطر ضعیف شدن چشمانش دیگر مثل سابق نمی تواند قالیبافی کند و بیشتر مخارج زندگی را با یارانه و کمک یکی از نهادهای دولتی تامین می کنند.
برادر بزرگترت آیا کمکی می کند و به ملاقات تو می آید؟
بله تا همین اواخر هم خیلی به من و خانواده ام کمک می کرد ولی به خاطر کارهای من این قدر غصه و حرص خورد تا این که فوت کرد و تنها امیدم را در این دنیا از دست دادم و با ندانم کاری ام تمام هستی ام را یک جا قمار کردم.