صدیقی- در مستطیل سبز به سرعت به بازیکن پا به توپ نزدیک می شد و توپ را از حریف می قاپید. اما قدر خودش را ندانست و هیولای سیاه اعتیاد به او رحم نکرد و حالا در چنگال این هیولای سیری ناپذیر گرفتار شده است به گونه ای که برای زنده ماندن از طویله ها و مزارع مردم دله دزدی و سرقت می کند. اعتیاد، این ارمغان فروشندگان مواد مخدر او را در چنگال خود اسیر کرده است و گویی دیگر امیدی برای نجات او نیست و همه حتی پدر و مادرش هم انگار از نجات او نا امید شده اند. حالا پسری که روزی می خواست جا پای بزرگان در این دنیای پر از هیاهوی ورزش بگذارد در هیاهوی ذلت اعتیاد محو و گم شده است. او روزی به زعم خودش می خواست یک زندگی سراسر افتخار و احترام برای خود و خانواده اش رقم بزند ولی افسوس در یک بزنگاه، با اراده سست و نفس ضعیف خود، افسار زندگی اش را به دست هیولای مواد سپرد تا اینگونه او را از ریل درستی و روشنایی زندگی خارج کند و به قعر ظلمت و تاریکی بسپارد. دیگر از آن قد کشیده و چهار شانه اش خبری نیست و چهره اش کدر و چروکیده و انگار روح مرگ در کالبد او دمیده شده و به قول خودش الان یک مرده متحرکی بیش نیست. در ادامه گفت و گوی ما را با این جوانی که آینده اش را تباه کرد، می خوانید.
چند وقت است که از زندان آزاد شده ای و جرمت چه بود؟
چند ماهی بیشتر نیست که آزاد شده ام و به جرم سرقت در زندان بودم.
آیاقبلا سابقه داشتی و چند بار به زندان افتاده ای؟
بله زیاد به زندان افتادم ،تقریبا 6 و7 مرتبه ای می شود ولی خاطرم نیست چون مغزم کار نمی کند.
آیا متاهل هستی و اعتیاد هم داری؟
بله متاهل بودم و یک بچه هم داشتم ولی خیلی وقت است که همسرم به خاطر اعتیادم به کریستال و همچنین سرقت های مداوم طلاقش را از من گرفت و با پسرم جدا زندگی می کنند.
شغلت چه بود و آیا با سواد هستی؟
شغل آزاد داشتم و بیشتر برای مردم کارگری می کردم و تا پایان مقطع ابتدایی بیشتر درس نخواندم.
کمی از خودت و خانواده ات بگو؟
در روستا زندگی می کردیم و خانواده پر جمعیتی بودیم. مادرم زن دوم پدرم بود، پدرم شغلش کشاورزی و دامداری بود و به خاطر داشتن دو همسر به زور می توانست شکم ما را سیر می کرد و اصلا کاری به تربیت ما نداشت . به خاطر شرایط بد اقتصادی خانواده مجبور شدم بعد از تمام کردن مقطع ابتدایی، ترک تحصیل کنم و در کنار پدرم به کار کشاورزی مشغول شدم. از همان کودکی عاشق فوتبال بودم و مدام با بچه های روستا فوتبال بازی می کردم و روز به روز نیز در این کار پیشرفت می کردم . بزرگتر که شدم با عده ای از ساکنان روستا که هم سن و سال خودم بودند یک تیم تشکیل دادیم و هر سال در تعطیلات عید نوروز با سایر تیم های روستاهای اطراف مسابقه می دادیم و به خاطر داشتن فیزیک بدنی خوب و همچنین قد بلندم، من را با یکی از بازیکنان مطرح تیم ملی مقایسه و با نام او خطابم می کردند. آنقدر در این کار پیشرفت کردم تا این که به پیشنهاد فردی در تست یک تیم شرکت کردم و مربیان تیم از فوتبال من خوش شان آمد. مربی تیم به من گفت باید مدتی صبر کنم تا در فرصتی من را دعوت کنند. از زمان برگشتنم به روستا دوران افول و سقوط من شروع شد و توسط دوستانم به حاشیه رانده شدم و کم کم طعم مصرف مواد را چشیدم. وقتی پدرم متوجه این ماجرا شد خیلی زود برای من آستین بالا زد و دختر عمویم را برایم خواستگاری کرد و به عقد هم در آمدیم . بعد از گذشت مدتی از دوران نامزدیمان مراسم عروسی گرفتیم و زندگی مشترکمان را زیر یک سقف شروع کردیم. بعد از ازدواج مدتی در روستا زندگی کردم و بعد از آن به تنهایی برای کار پیش دوستانم به یکی از شهرهای شمال کشور رفتم و مدتی نزد آن ها مشغول به کار شدم. دوباره دوستان نابابم اطرافم جمع شدند و پیشنهاد مصرف مواد را به من دادند و با گفتن این موضوع که با توجه به ورزشکار بودنم هیچ مشکلی برایم پیش نمی آید وسوسه ام کردند و من را وارد منجلاب مواد کردند. تا به خودم آمدم دیدم معتاد شده ام و بعد از مدتی نیز از مواد سنتی به صنعتی گرایش پیدا کردم و روز به روز اعتیادم بیشتر و اوضاع من بدتر شد.
تا قبل از اعتیادم همه با من دوست بودند بعد از این ماجرا دیگر کسی حاضر نبود با من رفاقت کند و همه از من دوری می کردند. خیلی زود خانواده ام متوجه اعتیادم شدند و به سراغم آمدند و من را در همان شهر محل کارم به یک کمپ ترک اعتیاد بردند تا قبل از این که آوازه اعتیادم همه جا بپیچد و برای پیوستنم به باشگاه لیگ برتر مشکلی پیش بیاید من را ترک دهند. مدتی در کمپ بودم تا این که پاک شدم و نزد خانواده ام به روستا برگشتم.
مدتی نزد آن ها ماندم و در این مدت نیز توسط دوستانم وسوسه شدم و دوباره به سراغ مواد رفتم و روز از نو و روزی از نو. مصرف موادم دوباره عود کرد و این بار شروع به فروش لوازم خانه برای تهیه هزینه موادم کردم و طولی نکشید که دیگر چیزی در خانه برای فروش نداشتم.
همسرم وقتی دید دیگر من آدم نمی شوم تحمل نکرد و درخواست طلاق داد و با توجه به وضعیت اسفناک من دادگاه حضانت بچه را هم به او داد و از من جدا شد. بعد از این ماجرا یک دعوت نامه از سوی باشگاه برای تست گرفتن برای من ارسال شد ولی افسوس که دیگر برای بازی در مستطیل سبز خیلی دیر شده بود. من حتی قادر نبودم برای مدت کوتاهی سر پا بایستم چه برسد به دویدن و بازی فوتبال . وقتی دیدم چیزی در بساط ندارم شروع به سرقت از خانواده ام و اهالی روستا برای تامین هزینه موادم کردم و هر بار که مالباختگان متوجه می شدند سرقت کار من است پدرم مجبور می شد به خاطر آبرویش قبل از شکایت آن ها پول اموال شان را بدهد. مدتی به این طریق گذشت تا این که دیگر پدرم از دست من خسته شد و من را از خانه بیرون کرد و شبها در طویله یا انباری تاریک می خوابیدم و مدام هم دست به سرقت می زدم تا این که دیگر اهالی روستا از دست کارهای من خسته شدند و از من شکایت کردند و مدتی به زندان افتادم و بعد از مدتی با رضایت آن ها دوباره آزاد شدم.
بعد از آزادی ام از زندان دوباره به سراغ مواد می رفتم و برای تامین هزینه زیاد مواد از صاحب کاری که برایش کارگری می کردم و همچنین از اهالی روستا سرقت می کردم و با هر بار سرقتم با شکایت اهالی دوباره به زندان می افتادم و به خاطر سرقت های خردم به من «دله دزد» می گفتند. با اعلام گذشت شاکی دوباره بعد از چند ماه آزاد می شدم و این کار چندین بار اتفاق افتاد اما هیچ وقت بعد از آزادی ام از زندان راه درست را در پیش نگرفتم و به قول پدرم آدم نشدم. هنوز هم شبها را در کنار گاو و گوسفند ها در طویله سپری می کنم و هیچ کس حاضر نیست به من جا و مکانی بدهد. دیگر هیچ رمقی برای من باقی نمانده و اصلا اراده ای برای ترک اعتیادم ندارم و خودم حس می کنم با حیواناتی که شب ها پیش آن ها می خوابم هیچ فرقی ندارم .