افشره
رشادت ها و دلاورمردی های رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بر کسی پوشیده نیست که به ندای امام(ره) لبیک گفتند و به جبهه های مبارزه حق علیه باطل شتافتند تا از خاک و ناموس خود دفاع کنند. هفته دفاع مقدس، بهانه ای است تا با بازگویی خاطرات شیرمردان مبارز و زنان غیور ایران زمین، یاد روزهای جبهه و جنگ را زنده نگه داریم.
می گویند جبهه های ایران، تکرار دوباره کربلا بوده است و لحظه لحظه آن، صحنه های عاشورا را در ذهن انسان زنده می کرد.
خیلی ها نبودند و ندیدند روزهای جنگ را اما هستند رزمندگان و جانبازانی که حرف ها و خاطره های شان، آدمی را تا دل جنگ و جبهه می برد. جایی که مردان جبهه و جنگ روی زمین افتاده بودند اما همچنان مصر بودند از غیرت و خاک وطن شان به فرمان امام شان، حراست و حفاظت کنند و دست از مقابله با دشمن نمی کشیدند.
از لحظه عروج همرزم های شان می گویند و پرواز آسمانی شان، از ایثار و از خودگذشتگی های همرزمان شان برای نجات دیگر رزمنده ها، از این که سلاح شان آن زمان ا... اکبر بود. از روزهای اسارت و نبرد و از شکنجه های ناجوانمردانه و بی رحمانه دشمن که در آزار جسمی و روحی رزمندگان کشور چیزی کم نگذاشتند. جبهه های حق علیه باطل، کلاس درسی شد پر از خاطرات ایثار و غرور و افتخار در سال های حماسه و مقاومت.
تلاش عراقی ها برای پشیمان کردن جوانان ایرانی
سال 1365 دقیقاً در شب عید غدیرخم در فاو خرمشهر اسیر شد. «محمدرضا هنرور» که آن زمان فقط 17 سال سن داشت، می گوید: بعثی ها همه تلاش شان را می کردند تا انگیزه جوانان ایرانی را از مبارزه بگیرند و آن ها را از رفتن به جبهه و جنگ پشیمان کنند.
وی می گوید: وقتی اسیر و به کمپ 9 منتقل شدم، 2 پتو، یک قاشق و یک لیوان، همه وسایل شخصی بود که به اسرا می دادند و پس از آن مرا به اردوگاه شماره 3 منتقل کردند، بقیه اسرا می گفتند شانس آوردی که روزهای اول اسارت درجه دار نیست زیرا او حسابی اسرای تازه وارد را کتک می زند و از خجالت شان در می آید.
وی می افزاید: چند روزی گذشت و یک روز دیدم همه اسرا در حال احترام گذاشتن به شخصی هستند، مردی که لباس خاکی عراقی و کلاه و بازوبند قرمز رنگ داشت. متوجه شدم این مرد همان درجه داری است که قبلا اسرا درباره اش صحبت کرده بودند، او لباسش را عوض کرد و روی یک صندلی در سایه نشست و سرباز خود را صدا کرد و به او دستور داد تا اسرای جدید را نزد او ببرد. سرباز مرا نزد او برد، به شیوه خودشان باید سر و چانه ام به زمین می چسبید و کتف ها و دست هایم آویزان می شد تا مثلا ما در مقابل آن ها خوار و ذلیل شویم.
وی ادامه می دهد: درجه دار با باتوم چانه ام را از زمین بلند کرد و پرسید اسمت چیست، چه رتبه ای داری و در کجا اسیر شده ای، به محض این که گفتم در فاو اسیر شدم ضربه ای محکم با پایش که چکمه های سنگینی هم به پا داشت به سینه ام زد و مرا به طرفی پرت کرد زیرا از شنیدن نام فاو عصبانی شده بود چون ما فاو را گرفته بودیم و مایه مباهات ما بود و برای آن ها ناراحت کننده.
وی بیان می کند: وقتی به سمتی از اردوگاه پرت شدم، یکی از اسرا به نام آقای محمودی مظفر گفت بلندشو و کم نیاور و مقاومت کن و من دوباره نزد درجه دار عراقی رفتم و تا جایی که می توانست مرا کتک زد تا دلش خالی شد اما در این میان آقای محمودی مظفر به ما اسرا دلگرمی و روحیه می داد. روزهای جبهه و جنگ پر از رشادت ها و دلاورمردی های رزمنده ها بود.
خوابی که سرباز عراقی را دگرگون کرد
«بابایی» دیگر رزمنده خراسان شمالی با یادآوری از خودگذشتگی های دوران جنگ می گوید: عراقی ها تمامی اسرا را به بدترین شکل ممکن شکنجه می کردند و برخی از اسرا از جان خودشان برای کمتر آسیب دیدن بقیه مایه می گذاشتند که یکی از این افراد یک سید روحانی به نام آقای ابوترابی بود. وقتی سرباز عراقی او را با کابل کتک می زد از کتک زدن خسته می شد و کابل از دستش می افتاد.
وی می افزاید: سرباز عراقی چند روزی به مرخصی رفت و وقتی برگشت با چشم اشک آلود به آقای ابوترابی گفت: من از اهالی شیعه نشین عراق هستم و مادرم امام علی(ع) را بسیار دوست دارد و او خواب دیده است که به او گفته شده است که من یک اسیر شیعه را شکنجه می کنم و مادرم به من گفت اگر این کار را ادامه دهم، شیر خود را بر من حلال نمی کند.
وی تصریح می کند: از آن پس رفتار این سرباز عراقی به کلی با اسرا عوض شد و به آقای ابوترابی هم گفت روزهایی که قرار است شما را شکنجه کنم به در و دیوار می زنم و شما هم صدایتان را بلند کنید تا من را از اینجا منتقل نکنند و بتوانم باشم و هوای شما را داشته باشم.
اتحادی که دشمن را مأیوس کرد
«جلالی» دیگر رزمنده استان هم می گوید: میدان دفاع ما، عرصه ها و میدان های متعددی داشت که نمونه کامل و تمام نمای یک زندگی است.
وی بیان می کند: گوشه هایی از مقاومت بچه های رزمنده که تا دیروز پشت خاکریزها مقاومت می کردند، برای ما درسی در طول زندگی است.
او ترجیح می دهد خاطره ای از دوران اسارت خود بیان کند و می گوید: لحظه لحظه آن دوران هم عبرت آموز است و هم شیرینی های خاص خود را دارد.وی اظهارمی دارد: برگزاری نماز جماعت و برنامه هایی متناسب با مناسبت ها برای ما ممنوع بود و یک روز در اردوگاه 8 یک مؤذن اذان می گفت تا اسرا برای نماز آماده شوند و یک سرباز عراقی صدای او را شنید و چند دقیقه بعد چند سرباز عراقی با باتوم و با ابهت وارد اردوگاه شدند تا اسرا را بترسانند و مؤذن را پیدا کنند اما وقتی پرسیدند چه کسی اذان گفت، تمام اسرای اردوگاه که 80 نفر بودند با هم گفتند من اذان گفتم و سربازان عراقی را گیج کردند. سربازان هرچه تلاش کردند نتوانستند مؤذن را شناسایی کنند و از شدت خشم گفتند تمامی شما در اردوگاه خود تا 48 ساعت زندانی هستید و این یعنی محروم از غذا و آب و نور و هوا خوری و غیره.
وی تصریح می کند: تلاش سربازان عراقی برای پیدا کردن مؤذن بی نتیجه ماند و بعد از 24 ساعت و با حالتی شکست خورده اسرای اردوگاه 8 را از زندان آزاد کردند و اتحاد و یکدلی بچه ها در بیشتر مواقع دشمن را مایوس و امید اسرا را بیشتر می کرد.
موفقیت با دست خالی
یکی دیگر از رزمنده های خراسان شمالی موفقیت در عملیات والفجر 3 با دست خالی به فرماندهی سردار شهید «محمدزاده» را از خاطرات به یاد ماندنی دوران جنگ عنوان می کند.
«قدوسیان» می گوید: 700 نفر از نیروهای عراقی که یکی از آن ها داماد صدام بود، در محاصره نیروهای ایرانی بودند و با توجه به این که اطراف محل محاصره مین کار شده بود و فقط یک راه عبور وجود داشت، نیروهای عراقی با هلی کوپر برای افراد در محاصره غذا و آب می بردند و چند روز بعد ایران یکی از هلی کوپوترهای عراقی را نشانه گرفت و زد و بعد از آن عراقی ها از جلو و آن هایی که در محاصره بودند، از پشت، تصمیم به حمله گرفتند و به عبارتی نیروهای ایرانی را محاصره کردند و رزمنده های ایرانی با دست خالی و به فرماندهی سردار «محمدزاده» توانستند در این عملیات پیروز شوند.وی گوش به فرمان فرمانده بودن را یکی از عوامل مؤثر در موفقیت رزمنده ها عنوان می کند.