نگاه
تعداد بازدید : 350
رویاهای ناتمام کودکان پایین شهر
نویسنده : علوی
این روزها بیشتر مردم برای خرید عید به خیابان ها آمده اند، هنوز خیابان آن قدر شلوغ نشده که جایی برای سوزن انداختن نباشد اما باز هم رونق آن غنیمت است. دوباره شور و هیاهوی عید برپا شده است، پشت ویترین مغازه ها لباس و کفش های جدید چشم بینندگان را خیره می کند، اما حکایت کودکان پایین شهر و رؤیاهای ناتمام آن ها حکایتی دیگر است.
از این مغازه به آن مغازه
یکی از خریداران که به یکی از پاساژهای شهر برای خرید آمده است از این مغازه به آن مغازه می رود تا جنس دلخواهش را پیدا کند، لباسی را که برای فرزندش انتخاب کرده است، به تن او می کند و سر تاپای او را ورانداز می کند تا ببیند مناسبش هست یا نه. از آن جا به مغازه کفش فروشی می رود بی توجه به اطراف، کفش های مختلفی را برای فرزندش انتخاب می کند اما هیچ یک از آن ها باب سلیقه اش نیست. مادر دیگری هم مدتی است به قفسه رنگین کفش ها چشم دوخته است، مدل های مختلف آن را از نظر می گذراند اما هر یک را که برمی دارد، قیمتش را نگاه می کند، با شرمساری آن را سر جایش می گذارد، دختربچه دست او را می کشد و یک جفت کفش ورنی قرمز را انتخاب می کند، اما مادر وقتی قیمت آن را می بیند، می گوید: این کفش ها اندازه پای تو نمی شود. دختر که از ذوق و شوق داشتن یک جفت کفش قرمز در پوست خود نمی گنجد، بالا و پایین می پرد و می گوید:«از آقای مغازه دار بپرس، همه اندازه ها را دارد، مادر تو رو خدا...»، مادر که طاقت شنیدن این جمله را ندارد، از مغازه بیرون می رود اما دختر که همچنان به کفش ها چشم دوخته است،متوجه بیرون رفتن مادر نمی شود. مادر که نمی خواهد بیش از این پیش دخترش و دیگران شرمنده شود، سر به زیر می افکند و می رود و دخترک هم گریه کنان به دنبالش.
یک شماره بزرگ تر
کیسه گونی پر از مواد بازیافتی را در دستان کرخت شده اش گرفته است و از میان هر کوچه ای که می گذرد نگاهی به اطرافش می اندازد تا مبادا زباله بازیافت شدنی را از دست بدهد. در همین حین که نگاهش به این سو و آن سو پرت است، به عابران پیاده ای که هر یک با شتاب در جستجوی یافتن اجناس مورد نظر خود هستند، می خورد و با برخورد شدید یکی از عابران مواجه می شود، کودک در برابر اهانت یک عابر پیاده سکوت و فقط با تعجب به او نگاه می کند او دلیل این برخورد را نمی فهمد، او آن قدر در دنیای کودکی خود غرق است و بر بال رویاهایش سوار شده است که چیزی نمی شنود. او خود را جای کودکانی که دست در دستان مادر و پدر، از این مغازه به آن مغازه می روند تصور می کند، خود را جای کودکی که پشت ویترین مغازه ای دیده بود می گذارد که مشغول پرو کردن یک جفت کفش است و هر قدر تلاش می کند کفش به پایش نمی رود و او از فروشنده می خواهد تا کفش بزرگ تری را برایش بیاورد. دوباره فکر می کند که راستی تا سال دیگر پاهایش یک شماره بزرگ تر می شود و او پولی ندارد که دوباره کفش بخرد، با این افکار با دستپاچگی نظرش را عوض می کند و می خواهد یک جفت کفشی را که 2 شماره بزرگ تر است برایش بیاورند. او در این افکار خوش، غرق است که مرد عابر او را تکان می دهد و می گوید: چرا هر چه به تو می گویم پاسخ نمی دهی و فقط به گوشه ای زل زده ای؟ پسرک به خودش می آید و همین رویای کوچکش هم ناتمام می ماند. سرش را پایین می اندازد تا این بار دیگر هیچ نبیند؛ شاید این طور بهتر باشد...
این جا خبری نیست
خیابان های مرکزی شهر رنگ شلوغی گرفته اما چند خیابان آن طرف تر، به سمت پایین شهر خبر چندانی از شلوغی و هیاهو نیست. هر چه پایین تر می روی سطح زندگی ها نیز پایین تر می آید، انگار فقر می خواهد گوی سبقت را از اهالی برباید و برنده نهایی زندگی آن ها شود. هر چند بوی عید را اگر کمی دقت کنی می توانی از لا به لای کوچه های شیب دار و تنگ پایین شهر استشمام کنی. همان جایی که دیوارهایش کاهگلی و آجری و برخی جاها نیمه فرو ریخته است، بوی فقر و نداری از میان آجر پاره های دیوارهای شان هم به مشام می رسد. آن ها به تهیه نان شبشان فکر می کنند و بهار برایشان معنایی ندارد بهار برای آن ها واژه غریبی است که فقط دردشان را تازه تر می کند اما برخی از آن ها با همین نداری به گفته خودشان می خواهند صورتشان را با سیلی سرخ نگه دارند و به استقبال بهار رفته اند،آن ها باز هم خدا را شاکر هستند هر چند بسیاری از آرزوهای کودکانه شان به دل شان می ماند اما دل، خوش دارند که سایه پدر و مادر بالای سرشان هست و مانند آن هایی نیستند که در کنج تنهایی خانه های نگهداری از کودکان بی سرپرست دقیقه ها را به ساعت پیوند می زنند تا این روزها هم بگذرد و روزی نو بیاید شاید شب های تاریک عمرشان را به سپیدی صبح پیوند بزند.