چقدر زود آرزوهایم به سراب تبدیل شد و پیش بینی هایم نقش بر آب شد. روزهای خوبی را با هم سپری کردیم اما نمی دانم چه شد که ناگهان توفان بی مهری، زندگی مشترک مان را تیره و تار کرد و چنان سیلی راه انداخت که زندگی ام را به تاراج برد.
الان باید فقط نظاره گر زندگی غرق شده ام باشم و تنها از گذشته هایم یک خاطره مانده است. همسرم هر چند وقت یک بار از طریق فضای مجازی، عکس هایی از چگونگی زندگی در خارج از کشور برایم ارسال می کند.
شاید اگر بیشتر حواسم را جمع می کردم و او را تشویق به کار در آن شرکت شیطانی نمی کردم همسرم لگد به بخت و زندگی مان نمی زد.
پسر با کمی تامل درباره ادامه ماجرای زندگی به گل نشسته اش می گوید: روزهای پر نشاطی را با هم گذراندیم و از دوران دبیرستان دوستی مان شکل گرفت و هر روز عمیق تر شد. آخر ساعت کلاس درس را مدام به شوق دیدن دختر رویاهایم ترک می کردم و درمسیر مدرسه ساعت ها به انتظار دیدنش صبر می کردم.
دبیرستان تمام شد و هر دو وارد دانشگاه شدیم اما همچنان دوستی مان ادامه پیدا کرد و هر روز به شوق دیدن یکدیگر لحظه شماری می کردیم.
مادرم دورادور نظاره گر من بود و هر چند وقت یک بار تذکری به من می داد تا مبادا در دام هوس بیفتم.
اما ما قصدمان از ادامه دوستی ازدواج بود و مادرم را از این بابت خاطر جمع می کردم و می گفتم این رابطه برای آشنایی لازم است و می تواند برای بسط زندگی زناشویی آینده مان مثمر ثمر باشد. بالاخره آن روز طلایی و رویایی رسید و بعد از اتمام تحصیل در دانشگاه پا پیش گذاشتم و با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم. اوایل نامزدی مان پر از شور و سرزندگی بود و هر روز مهرمان نسبت به یکدیگر عمیق تر می شد.
بعد از گذشت مدتی از دوران نامزدی مان به کمک خانواده های مان سر خانه و زندگی مان رفتیم. همه چیز خوب پیش می رفت تا این که همسرم تصمیم به ادامه تحصیل در دانشگاه گرفت و با توجه نبود رشته مورد علاقه اش در شهر خودمان مجبور شد در شهر دیگری ساکن شود تا بتواند به تحصیلاتش ادامه دهد. بعد از قبولی همسرم در دانشگاه من همه جوره هوایش را داشتم تا مشکلی برایش پیش نیاید.
مدتی گذشت تا این که همسرم به عنوان نیروی پاره وقت در یک شرکت برای کمک به هزینه شهریه دانشگاهش مشغول به کار شد و این نقطه آغاز سقوط زندگی من شد.
من که در شهرستان بودم و دیر به دیر همسرم را می دیدم از همه کارهایش خبر نداشتم. بعد از مدتی کار کردن همسرم در آن شرکت کم کم اخلاق و رفتارش تغییر کرد و هر روز فاصله اش از من زیادتر شد.
بالاخره روزی آنچه را که نباید می شنیدم از زبان همسرم شنیدم.
همسرم رو به من با بی مهری تمام گفت دیگر از زندگی کردن با من خسته شده است و می خواهد از این زندگی سنتی خارج شود و به دنبال آرزوهایش خارج از مرزهای کشور برود.
دیگر کاری از دست من و هیچ کس بر نمی آمد و همسرم به واسطه یکی از کارکنان شرکت تصمیم خود را برای زندگی در خارج از کشور گرفته بود. بعد از مدتی کشمکش بالاخره تصمیم گرفتیم به دادگاه بیاییم تا بعد از جدایی هر کدام به دنبال سرنوشت خودمان برویم.