یکی می گوید می خواستم خلبان شوم اما باریستا شدم و آن دیگری می خواست هنرپیشه شود و دیگری دکتر، آرزوهای رنگارنگی که می شود هنوز هم دنبال آن ها رفت اما چرا نمی روند؟ یا شرایط مهیا نیست و یا جوان ها پیگیر نیستند.
24 سال دارد و مربی مهد کودک است. گلی می گوید: عاشق بچه ها هستم و دوست دارم که مهد کودک داشته باشم.اوقات فراغتم را به بطالت نمی گذرانم و سعی می کنم برخلاف هم سن و سال های خودم کتاب بخوانم، فیلم های خوب ببینم و به خانواده ام وابسته هستم. در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم اما پذیرفته نشدم و این برای من خیلی ناراحت کننده بود اما از وضعیتم راضی هستم. ای کاش می شد هنرپیشه و یا مهماندار هواپیما شوم.ریحانه دانشجو است و 22 ساله. او می گوید: مجردم و زندگی را دوست دارم. رشته دانشگاهی ام را دوست دارم اما در دفتر بیمه کار می کنم که ربطی به رشته ام ندارد.
دلم می خواست مترجم زبان انگلیسی در یک سفارتخانه باشم و یا دارالترجمه داشته باشم.
از وضعیتم راضی نیستم چون پول ندارم، خانواده ام را دوست دارم و بزرگترین چیزی که از آن می ترسم بیکاری است.شهرزاد 26 ساله است و مجرد؛ کارگردانی سینما خوانده اما در حال حاضر بیکار است.او می گوید: دلم می خواهد در شهری که زندگی می کنم امکانات کار به خوبی مهیا باشد اما نیست؛ نه تفریحی و نه تفریحگاه مناسبی داریم. سالن های ورزشی را ادارات در اختیار دارند و برای استفاده از آن ها باید مبالغ نجومی بدهیم.
دانشگاه های این استان رشته هایی مانند کارگردانی ندارند و این موضوع موجب شده است تا برای ادامه تحصیل مشکل داشته باشم. از وضعیتم رضایت ندارم و بیشتر کارفرماهایی که برای آن ها کار کرده ام یا به موقع و یا اصلا حقوق نمی دهند و بیشتر از آن چه که باید از ما کار می کشند و زمانی که می فهمند دانشجو هستیم بیشتر به ما فشار می آورند.
امیر علی 22 ساله و مجرد می گوید: کار می کنم و درس می خوانم. دانشجوی معماری هستم. دلم می خواست می توانستم شغل خوبی داشته باشم و از این وضع خسته شده ام. بچه که بودم می خواستم خلبان شوم اما نشد و اکنون «باریستا» هستم و از شغلم هم راضی هستم.
کیانوش دانشجوی پزشکی است. او از زندگی مشترک می ترسد. او می گوید: خسته شدم از بس درس خواندم، این روزها دلم می خواهد به عقب برگردم و در رشته ساده تری مانند دندانپزشکی درس بخوانم. تفریحی ندارم و نمی توانم تفریح کنم چون وقت ندارم.نازی فوق لیسانس است و در دانشگاه تدریس می کند. او می گوید: شانس آوردم که کار پیدا کردم خیلی از جوان ها مثل من بیکارند و در آرزوی یافتن شغل. مهمترین درد جوان هایی مانند من بیکاری است و خدا را بازهم شکر می کنم که کار دارم هر چند که امنیت شغلی مدرسان حق التدریس متزلزل است اما با همه این شرایط کار می کنم.بهزاد موزع روزنامه است و دانشجوی عمران دانشگاه دولتی. او می گوید: از این که کار می کنم حس خوبی دارم ولی می خواهم بعد ها که درسم تمام شد در رشته خودم کاری پیدا و یک شرکت ساختمانی تاسیس کنم. مادرم خیلی برای من زحمت کشیده و به سختی من را بزرگ کرده است دلم می خواهد زحمت های او را جبران کنم.بهرام کارگر است و تحصیلاتی هم ندارد. او می گوید: خدا را شکر که سالم هستم اما زندگی به من هیچ چیزی نداده است. نمی داند چند ساله است و پدر و مادرش از کودکی او را وادار به کار کرده اند و او از تحصیل بهره ای نبرده است. می گویم دوست داری همین الان چه چیزی از خدا بخواهی؟ می گوید: فرصت نکرده ام به چیزی فکر کنم و فرصت هم نمی کنم. اگر یک شکم سیر غذا بخورم راضی هستم. دلم می خواهد دغدغه پول نداشتم خانواده خوب و پدر و مادر سالمی داشتم. دور هم جمع می شدیم و سر یک سفره غذا می خوردیم. اتاقی داشتم با یک تلویزیون خوب و دوچرخه و خواهر و برادر خوب. گاهی در خواب می بینم در مدرسه هستم.می پرسم یعنی یک بار هم به مدرسه نرفته ای؟ می گوید: یک بار وارد مدرسه ای شدم اما ترسیدم وارد کلاس ها شوم.امیررضا می گوید: مجردم و بیکار، از وضعیتم اما راضی هستم به خلبانی علاقه مندم ولی الان در رشته دیگری درس می خوانم.یک مترجم جوان هم می گوید: من از همان اول دوست داشتم استاد زبان وادبیات دانشگاه ها باشم که شدم.
او که مجرد است ادامه می دهد: همین طور مترجم و منتقد فیلم اما در دانشگاه با این وضعیت به صورت حق التدریس فعالیت می کنم و این از نظر مالی یعنی صفر و گاهی با خودم می گویم ای کاش یک آرایشگاه مردانه داشتم در این صورت حداقل از لحاظ مالی تامین بودم. یکی از جوان ها می گوید: اگر بخواهم از مشکلات دوران جوانی بنویسم نیاز به یک طومار دارم اما خلاصه و مفید می گویم. اولین و مهم ترین آن وارد شدن به این دوره است، زیرا اگر ما نحوه ورود به این دوره را یاد نداشته باشیم یا از راه اشتباه وارد شویم تا آخر این دوره سرگردانیم. ترانه موحدی که دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی است ادامه می دهد: برای مثال کنکور شاید اولین بلیت برای ورود به دوره جوانی است البته شاید چون ممکن است قبل از این هم موانع دیگری باشد اما به نظر من با کنکور شروع می شود. وی خاطرنشان می کند: بعد از کنکور و قبولی آن هایی که وارد دانشگاه می شوند تا 4 سال سرگرم هستند و وای به حال آن هایی که وارد دانشگاه نمی شوند و این اول فاجعه برای یک جوان است. وی بیان می کند: کنکور پشت کنکور می گذرد و از بد روزگار سال ها می آیند و می روند و از قبولی خبری نیست و جوان نه شغلی دارد و نه هدفی و بعد از مدتی باید به دنبال کار بگردد و به هر کاری هم راضی می شود چون سرش به سنگ خورده است و وای به آن روزی که دختر باشد و مجبور به ازدواج.
او می افزاید: مشکلات ما جوانان فقط کار، درس، ازدواج و پول نیست ما باید در نگاه خود تغییر داشته باشیم و زندگی را محدود به دانشگاه و درس خواندن و کار اداری و پشت میز نشینی ندانیم که البته ریشه بسیاری از بیکاری ما هم در این نگاه است. او خاطرنشان می کند: اگر از 15 سالگی به جای این که در سر ما فرو کنند که باید درس بخوانیم به ما راه های ایده پردازی و کار آفرینی را بیاموزند آن وقت حرفی برای گفتن داریم.