نمونه بارز سیاه بختی است. از تولد در خانواده ای بیمار و فقیر تا زندگی در خانه های سیاه را تجربه کرده است. 15 سال بیشتر ندارد اما روزگار چهره اش را پیر وخسته کرده است. هر چند تحت حمایت قرار گرفته اما روزهای تاریکش را از یاد نبرده است و آرزو دارد که دختران دیگر دچار سرنوشت تلخش نشوند وکابوس های شبانه اش تمام شود.
دخترک درباره زندگی بی سامانش می گوید: از مال دنیا فقط غم و سیاهی اش نصیب خانواده ما شده بود. ساکن روستا بودیم، پدرم از یک بیماری رنج می برد اما مخارج و هزینه زندگی به او اجازه نمی داد که به درمانش فکر کند. 9سال بیشتر نداشتم و تازه معنی پشتوانه و سایه سر را می فهمیدم که اجل مهلت نداد و پدرم تسلیم مرگ شد و ما را برای همیشه ترک کرد.
با فوت پدرم فقر از در و دیوار خانه مان بالا می رفت. دخترک با هزار آرزو بر دل مانده درباره فوت پدرش می گوید: بعد از فوت پدرم زندگی امان ما را بریده بود مادرم به خاطر کار بی وقفه و کارگری برای مردم دیگر رمقی برایش نمانده بود و کهولت سن او هم بر بیماری اش افزوده بود.
به خاطر از کار افتادگی مادرم مجبور شدم سر زمین های مردم کار کنم. با این که سن و سال زیادی نداشتم اما سیلی فقر و نداری روزگار چنان تنم را سیاه و کبود کرده بود که دیگر امیدی به زندگی نداشتم. دختر ماتم زده درباره ماجرای مورد سوءاستفاده قرار گرفتنش از سوی چند نفر چنین تعریف می کند: زمانی که مجبور بودم برای یک لقمه نان سر زمین برای یک فرد از خدا بی خبر کار کنم، صاحب کار بی رحم روزی من را با چند نفر از دوستانش تنها سر زمین گیر انداختند و با سنگدلی تمام به جانم افتادند.
هر چقدر التماس وگریه کردم فایده ای نداشت و آنها همچون گرگ های درنده به جانم افتادند. بعد از این اتفاق که به شدت وحشت کرده بودم از شدت گریه و درد، نای و توان حرکت نداشتم. به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم و مدتی بی رمق گوشه ای افتادم و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شد.
به خاطر کهولت سن و مریضی مادرم چیزی به او درباره این اتفاق شوم نگفتم و فقط در تنهایی ام هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. چند روزی گذشت و من از ترس و اضطراب اینکه دوباره گرگ های درنده به جانم بیفتند و این بلا را دوباره سرم بیاورند از خانه بیرون نمی رفتم. تا اینکه روزی دایی ام به سراغم آمد و دلیل نرفتنم به سر کار را جویا شد. اول نخواستم چیزی به او بگویم اما زمانی که حس کردم می خواهد از من پشتیبانی کند گریه امانم نداد و هق هق کنان تمام ماجرا را برای او تعریف کردم.
دایی ام بعد از شنیدن این ماجرای دردناک خیلی دلش به درد آمد و با ناراحتی به سراغ یکی از افرادی که من را مورد اذیت و آزار قرار داده بود رفت و با تهدید از او خواست که من را به عقد خودش دربیاورد.
اوایل مرد آزارگر حاضر به انجام چنین کاری نمی شد اما وقتی دید چاره ای ندارد من را به عقد موقت خودش درآورد تا به خیال خودش آب ها از آسیاب بیفتد. دختر بیچاره و درمانده بعد از این که به ناچار به عقد مردی که سن و سال زیادی نسبت به او داشت درآمد زندگی تیره و تارش سیاه تر از قبل شد.
او درباره ادامه ماجرای زندگی جدیدش می گوید: به عقد مرد معتاد و آزارگر در آمدن در واقع پاک کردن صورت مسئله ماجرا بود نه حل مشکلی که برای من به وجود آمده بود. مدتی که در کنار او بودم غیر از شکنجه و آزار چیزی نصیبم نشد و شلاق وکمر بند به خوراک روزانه من تبدیل شده بود.
هر چقدر پیش می رفتیم توقع و انتظار به اصطلاح شوهرم که در واقع گرگی در ظاهر آدمیزاد بود از من بیشتر می شد تا جایی که از من می خواست تن فروشی کنم تا هزینه عیاشی و موادش فراهم شود. مانده بودم چکار کنم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش، نه خانواده ای و نه پشتوانه ای که از دست این هیولا به آنها پناه ببرم. هر روز بیشتر در تنور بی غیرتی و درنده خویی او می سوختم تا این که تاریخ عقد موقت مان به سر رسید. من که از دست مرد شیطان صفت خلاص شده بودم چنان ذوق زده بودم که مدتی تمام دردهایم را فراموش کردم. چند روز بعد از خلاصی از دست مرد زالو صفت دوباره به واسطه خلاء مهر و عاطفه خانواده فریب یک مرد هوسران دیگر را خوردم و او با چرب زبانی من را اغفال کرد و پیشنهاد فرار از خانه را به من داد.
من که انگار دیگر آب از سرم گذشته بود و از زندگی سیاه و تاریک خودم خسته شده بودم بدون فکر کردن به عاقبت این کار با او همراه شدم و مدتی آواره شهر و دیار غریب شدم. چند ماهی که کنار مرد چرب زبان و حیله گر بودم غیر از سوءاستفاده چیزی نصیبم نشد و مدام در خانه های تیمی به سر می بردم و هست و نیستم را در این راه به باد دادم.
بعد از گذشت مدتی روزی که در یک خانه تیمی به سر می بردم به همراه چند نفر دیگر دستگیر شدم و دوران آوارگی و دربه دری من به پایان رسید. دخترک سیاه بخت بعد از دستگیری اش ، توسط قانون به یک نهاد حمایتی سپرده می شود تا توسط کارکنان و مشاوران آن نهاد مورد درمان روحی و جسمی قرار گیرد و بتواند آرام آرام به زندگی طبیعی اش برگردد.