صدیقی-دیگر توان کار کردن در خانه های مردم را نداشتم و فکر می کردم با ازدواج با پیر مردی سایه سر پیدا می کنم اما زندگی ام بدتر شد.
زن آشنا با درد و نداری از پشت صحنه زندگی با پیرمرد خسیس با بغض سنگینی در گلو تعریف می کند: بعد از سال ها زندگی شریک زندگی ام از دنیا رفت.
بعد از فوت شوهرم با چند فرزند قد و نیم قد تنها شدم.
بعد از این اتفاق روزگار بر ما سخت شد و هر روز بیشتر در تنگنا قرار گرفتیم. به ناچار مجبور شدم برای سیر کردن شکم بچه هایم در خانه های مردم کار کنم تا دستمان جلوی هر فردی دراز نباشد. دیگر سن و سالی از من گذشته بود و مثل سابق قوتی در دست و پاهایم نمانده بود و هر روز تحلیل می رفتم.
بعد از مدت ها کار کردن در خانه های مردم با یک پیرمرد آشنا شدم و برای پرستاری از او در خانه اش مشغول به کار شدم. روزها گذشت و من به نگهداری از پیرمرد در ظاهر سخاوتمند می پرداختم تا این که یکی از آشنایان به من پیشنهاد داد که با پیرمرد تنها ازدواج کنم .
بعد از شنیدن این پیشنهاد بین دوراهی گیر افتاده بودم. از یک طرف پسر بزرگم مخالف سرسخت این ازدواج بود و از طرف دیگر تحمل شرایط موجود زندگی ام را نداشتم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و با پیرمرد ازدواج کردم.
بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترک با پیرمرد تازه به خلق وخوی او پی می بردم . او مرد ناخن خشکی بود و برای دادن یک لقمه نان هزار تا منت بر سرمن می گذاشت و کلی غر می زد. من به خیال خودم با ازدواج با او می خواستم سایه سر و حامی برای فرزندانم پیدا کنم غافل از این که او به من هم به زور خرجی می داد.
با ادامه خساست پیرمرد احوال جسمانی ام روز به روز تحلیل می رفت به طوری که بعد از مدتی سوءتغذیه گرفتم و کارم به بیمارستان و بستری شدن کشید.
حالا بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدم و پیرمرد را ترک کردم. به پیشنهاد فرزندانم به دادگاه آمدم تا از پیرمردخسیس جدا شوم تا حداقل زندگی گذشته آرام خودم را داشته باشم.