در راهروی دادگاه خانواده
تعداد بازدید : 270
دروغ شیرازه زندگی ام را ازهم پاشاند
صدیقی- زندگی ام از همان ابتدا با شاقول دروغ بنا شد و دیوارهای آن بالا رفت و در نهایت فرو ریخت. نمی دانم انگار دروغ با خونم عجین شده و بدون او نمی توانستم زندگی کنم و این تا جایی پیش رفت که حتی این اواخر خودم نیز از دروغ گفتن هایم حالم بد می شد اما نمی توانم این عادت زشت را از سرم بیرون کنم.
پسر نادم که به نوعی مزه دروغ هایش را چشیده، پشیمان از اتفاقات رخ داده درباره زندگی اش چنین تعریف می کند: با بزرگتر شدنم دروغ هایم نیز شاخ و برگ می گرفت و در اصطلاح شاخدار می شد. هر چقدر پدرم و برادرهای بزرگترم بابت دروغ هایم کتکم می زدند اما فایده ای نداشت و دوباره دروغی دیگر سرهم می کردم.
بزرگتر که شدم درس را رها کردم و وارد کار آزاد شدم اما با این که در کارم مهارت داشتم اما با دروغ و سر کارگذاشتن مشتری ها آنها را دست به سر می کردم و با ادامه این روند به کار و اعتبارم لطمه وارد کردم تا جایی که بین هم صنفی های خودم به «استاد خالی بند» معروف شدم.
تا زمانی که مجرد بودم باکی از، از دست دادن مشتری هایم نداشتم اما بعد از ازدواج کم کم دروغ گفتن هایم بر زندگی ام هم تاثیر گذاشت تا جایی که بعضی از مواقع از عهده دادن اجاره خانه عاجز می ماندم و به پدرم متوسل می شدم.
همسرم اوایل زندگی مشترکمان زیاد بابت دروغ گفتن هایم سخت نمی گرفت و به خیال خودش با آمدن بچه دست از خالی بستن و سر کار گذاشتن مردم و فامیل بر می دارم و دودستی به کار و زندگی ام می چسبم. هر روز که از زندگی مشترکمان می گذشت انگار همسرم هم کم کم ناامیدتر می شد چون حالا نوبت او شده بود و مدام به او دروغ می گفتم و به وعده و قول هایم عمل نمی کردم و سعی می کردم با دروغ های جدید به نوعی بر وعده و قول های قبلی ام سرپوش بگذارم.
علاوه بر دوست و آشنا همسرم هم از دست دروغ هایم خسته شد و دیگر به حرف هایم اعتماد نداشت تا جایی که به پدرم برای سر به راه کردنم متوسل شد. پدرم هر چند اوایل سفت و سخت می گرفت تا دست از این رفتار زشتم بردارم اما او هم بعد از گذشت چند صباحی از من ناامید شد و به کل دست از حمایت از من کشید و من را به حال خودم رها کرد.
با قطع کمک های پدرم از یک طرف اجاره خانه و از طرف دیگر مخارج زندگی به من فشار وارد می کرد چرا که با دروغ هایم اکثر مشتری هایم را از دست داده بودم و کسی دیگر به من اعتماد نمی کرد و کار نمی داد.
غرغرهای همسرم به تهدید و جنگ روزانه تبدیل شد تا جایی که هر بار بعد از یک جنگ و جدل سخت، همسرم خانه را ترک می کرد. اما این ها همه چند صباحی بیشتر جواب نمی داد و دوباره روز از نو و دروغ از نو. همسرم با مشاهده و ادامه این رفتارهای ناپسندم آخرین بار تهدید هایش را عملی و من را ترک کرد و بعد از چند روز مهریه اش را اجرا گذاشت تا شاید بتواند از این طریق من را تحت فشار قرار دهد و کمی آدم شوم. الان هم به دادگاه آمده ام تا ببینم شرایط و درخواست های همسرم چیست. آنچه برایم مسجل است همسرم به شدت از دست دروغ هایم به امان آمده است و دیگر حاضر نیست با ادامه این روند با من زندگی کند.