حس مبهم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم؛ تـو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهـم تـو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیـا تا صدا از دل سنگ خیـزد
بگوییم با هم تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امین پور
روزی می آید...
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس می کنی
ردپاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
ناظم حکمت
کاش...
کاش
نبضت را می گرفتم و منتشر می کردم
تا دنیا
به حال طبیعی اش برگردد...
شمس لنگرودی
آخرین شعله
همه چیز کنار تو لطیف است
پونههای لب رودخانه
سنگی که در آب می اندازی
و کلمات بی رحمی که بر زبان می آوری
صدایت
شب آرامی است
که جنگل را در بر می گیرد
و آخرین شعله های آتش را
در من خاموش می کند
مژگان عباسلو