آینه عبرت
تعداد بازدید : 247
روزی که ماه از پشت ابر خارج شد
صدیقی- چشم و گوشش را روی واقعیت ها می بندد و مدام به خود نهیب می زند که این ها واقعیت ندارند و همه اش دسیسه و نقشه از سوی رقیبان عشقی اش است. با این که مدام با حقایق پشت پرده و بی توجهی همسرش روبه رو می شد اما سکوتش را نشکست و بر عکس او را آزاد گذاشت تا مدام راه و ماجرای مورد علاقه اش را دنبال کند.
به گفته خودش او نمی توانست خلاف نظر و رای شوهرش حرفی بزند زیرا هراس داشت او را از دست بدهد. زن می گوید: ازدواج ما از همان ابتدا یک کفه ترازویش سنگینی می کرد و میزان نبود. شوهرم از خانواده مرفه و پولداری بود و من از خانواده ضعیفی بودم. آشنایی مان از یک بوتیک لباس فروشی که متعلق به همسرم بود آغاز شد. روزی که برای خرید یک مانتو وارد مغازه شوهرم شدم، لبخندی روی لبان مان نقش بست.
بعد از مدتی رفت و آمد به مغازه بالاخره به عقد هم درآمدیم و زندگی مشترک مان آغاز شد. همسرم از همان اول با بچه دار شدن مان به شدت مخالفت می کرد و به نوعی بچه را مانع پیشرفت در زندگی مان می دانست. بهانه می آورد و مدام از اوضاع خراب کاسبی اش می نالید و هر بار اندکی پول کف دستم می گذاشت و می گفت قناعت پیشه کنم زیرا اوضاع خوب نیست. این ماجرا ادامه داشت تا این که ماه از پشت ابر بیرون آمد. او تعریف می کند: چند روزی شوهرم برای خرید اجناس مغازه اش به تهران رفت و من از این فرصت استفاده کردم و سری به مغازه زدم. وقتی چند ساعتی در مغازه بودم چیزی که دیدم با آن چیزی که شوهرم می گفت هم خوانی نداشت.
مغازه مدام مشتری داشت و کاسبی روی ریل بود. همین ماجرا باعث شد در غیاب شوهرم چند روز دیگر را هم کنار شاگرد مغازه که زن جوانی بود بگذرانم. روزی یک زن جا افتاده پا در مغازه گذاشت و بعد از برداشتن یک مانتو سر قیمت با من جر و بحث کرد و رو به من گفت شما کی هستید که برای من تعیین تکلیف می کنید، این مغازه متعلق به همسر صیغه ای من است و اصلا پولی در کار نیست. با شنیدن این حرف شوکه و ناراحت شدم و او را از مغازه بیرون کردم. افکارم به هم ریخته بود که پی در پی تلفن مغازه به صدا در می آمد و وقتی جواب می دادم زن های غریبه سراغ شوهرم را می گرفتند، به خودم دلداری می دادم که این یک نقشه برای گمراه کردنم و دلسرد شدن از شوهرم است. بعد از آن زنگ ها همان طور که ذهنم آشفته بودم ناگهان مردی وارد مغازه شد و رو به زن جوان شاگرد مغازه از او پرسید شوهرت کی از خرید بر می گردد؟
شاگرد مغازه که رنگ به صورتش نمانده بود نگاهی به من انداخت و به مرد پاسخ داد خبر ندارم. بعد از رفتن مرد غریبه من که مات و مبهوت مانده بودم از شاگرد راجع به موضوع سوال کردم که جواب داد سال هاست با همسرم ازدواج کرده و صاحب یک فرزند هستند.
بعد از کلی گریه و زاری و کمی زد و خورد از مغازه خارج شدم و به خانه برگشتم. مدام با خودم حرف می زدم که بعد از برگشت همسرم را چنین و چنان می کنم و حقش را کف دستش می گذارم اما زمانی که شوهرم از سفر برگشت با دیدنش قفل سکوت بر لبانم زده شد و لام تا کام حرف نزدم.
بد جوری ترس داشتم که مبادا با جار و جنجال راه انداختنم شوهرم من را رها کند چون علاقه زیادی به او داشتم و نمی توانستم دوری اش را تحمل کنم. چند روز از برگشتن شوهرم گذشت و باید سکوتم را می شکستم و به این ماجرا پایان می دادم برای همین دل به دریا زدم و به شدت به او اعتراض کردم که ماجرای شاگرد مغازه و همچنین دیگر زن های غریبه چیست؟
شوهرم اول خواست انکار کند اما وقتی پی برد ماجرا لو رفته به من گفت خانه را ترک کنم زیرا او از شاگرد مغازه بچه دارد و او را نمی تواند طلاق بدهد و همچنین به دوستی های خیابانی معتاد شده است. هر چقدر گریه و شیون و حتی او را تهدید کردم اما تاثیر نداشت. بعد از آن شوهرم یک خط در میان شب ها دیر وقت به خانه می آمد و رابطه سردی را با من درپیش گرفت. من اصلا به طلاق فکر نمی کردم و فقط برای برگرداندن او به خانه مهریه ام را اجرا گذاشتم تا شاید دست از زن های صیغه ای خودش بر دارد اما فایده ای نداشت و او اصرار دارد که به دنبال سرنوشت خودم بروم...