صندوقچه خاطرات روی درشکه زمان
علوی
تابستان است و گشت و گذار در باغ های اطراف شهر و روستاهای مختلف خالی از لطف نیست. هر چند داغی هوا طاقت برخی را طاق کرده است اما باز هم آب و هوا عوض کردن لطف خودش را دارد. کوله بار بستن و راهی شدن آن هم با اندک امکانات آن روزها سخت و طاقت فرسا بود اما به امتحان یک باره اش می ارزید. آن روزها شاید حسرت رفتن به یک سفر تفریحی به دل خیلی ها می ماند و هرگز نمی توانستند سفری به یک شهر تفریحی داشته باشند اما با رفتن به باغ های اطراف شهر و اقامت چند روزه در این باغ ها روزهای گرم را تحمل می کردند، هر چند آن زمان از وسایل نقلیه آن چنانی و خودرو خبری نبود اما باز هم وقتی قصد رفتن به جایی آن هم به صورت دسته جمعی را داشتند، هیچ چیز جلودارشان نبود. آن روزها درست اواخر دهه 40 درشکه هایی در اندازه های مختلف به شهر آمده بودند که به مردم در رفت و آمد یاری می رساندند و آن ها می توانستند با کرایه کردن درشکه ای به هر جای شهر که دل شان می خواست بروند. شیهه گاه به گاه اسبها و صدای برخورد نعلهای شان با سنگفرش کوچه و خیابانها، زیبایی خاصی داشت.برخی درشکه چی ها در مکان های شلوغ توقف می کردند و گاهی که از نیامدن مسافر حوصله شان سر می رفت، داد می زدند و نام مکان های مختلف شهر را یک به یک می بردند و نرخ های مختلفی هم برای آن پیشنهاد می دادند.
«درشکه چی محله ما، بیشتر در مسیر چهارشنبه بازار و میدان کارگر کار می کرد اما یکی، دو بار به درخواست پدرم ما را به باغ های ملکش برد و روز بعد به دنبال مان آمد»؛ شهروند 71 ساله ای با گفتن این جملات از خاطرات دوران نوجوانی خود می گوید. «قاسمی» اظهارمی کند: وقتی برای نخستین بار درشکه به بجنورد آمد، همه بچه ها ذوق زده برای تماشای آن رفتیم، هر کدام به یک جای این ارابه بزرگ دست می زدیم و ذوق و شوق داشتیم که سوار آن شویم اما می ترسیدیم، درشکه چی هم با آن صدای بلند و زمخت اش فریاد می زد که از درشکه اش دور شویم و وقتی با سماجت بچه ها رو به رو می شد، به دنبال آن ها می دوید تا فراری شان دهد.
شهروندی دیگر هم خاطرات خوبی از آن روزها دارد و بیان می کند: آن روزها که درشکه چی ها در بجنورد فعالیت می کردند، برخی در اختیار افراد صاحب منصب بودند یا توسط آن ها برای مدت مشخصی اجاره می شدند به طوری که یک درشکه چی هر روز صبح به دنبال یکی از همکلاسی هایم که پدرش یکی از مقامات آن زمان بود، می آمد و او نیز مرا با خود همراه می کرد و مسیر رفت و برگشت به مدرسه را با درشکه می رفتیم و چقدر هم از این بابت ذوق داشتیم.
این شهروند ادامه می دهد: آن موقع ها وسیله نقلیه دیگری در بجنورد نبود و گاهی که می خواستیم به مسیرهای دورتر برویم، پدرم درشکه ای می گرفت و همه ما سوار بر آن به گردش می رفتیم. البته بعضی وقت ها برخی پسربچه ها شیطنت به خرج می دادند و پنهانی پشت درشکه سوار می شدند که دیدن یک باره آن ها با ترس همراه بود و مسافران خانم با جیغ و داد درشکه چی را خبردار می کردند و او هم از بیم آن که مبادا بچه ها بیفتند، با داد و بیداد آن ها را فراری می داد.
به گفته یک پژوهشگر فرهنگ عامه، پای درشکه ها از اواخر دهه 40 به شهر باز شد به طوری که با طلوع سپیده دم، مردانی سوار درشکههای خود می شدند که چندین دهه، سابقه سورچی بودن را در خاطرات تلخ و شیرین همشهریان بجنوردی به ثبت رسانده بودند. «احسان حصاری مقدم» می گوید: درشکه چی ها هر بامداد با راندن درشکهها از کوچه و محله های قدیمی شهر به سمت دروازه قبله، چشم انتظار مسافرانی بودند که میخواستند از بازار به نقطه دیگری از شهر بروند. او از درشکهچیها به عنوان پدران زحمتکشی یاد می کند که در چهار فصل سال، کمر همت به رساندن شهروندان به مقصدشان بسته بودند؛ از جمله، بیمارانی که به قصد ترمیم دست و پای شکستهشان عزم رفتن به «کلاته حاجیبَیلَر» و «حصارشیرعلی بیگ» نزد«کَلوَه اسدا... شکستهبند» را داشتند و مسافرانی که برای رسیدن به باغهای شان در محدوده کلاته حاج برنجی، ملکش، حلقه سنگ، مسیر دره بازخانه، ایش دَرَخت، طارِمی و دیگر تفریحگاههای اطراف شهر، لحظه شماری میکردند تا شیهه اسب یا موسیقی دلنشین به هم خوردن زنگوله اسبها را بشنوند.
وی اظهارمی کند: سورچیها، یار و یاور مادربزرگهایی بودند که شستن فرش، پلاس و لحافکرسیهای بزرگ را جز در آب قنات صدرآباد، شِیْدقُلِه خان (شط قلیخان) و جویبار پهن بشقارداش، در جای دیگری چندان نمیپسندیدند. البته وی حضور درشکه ها را در مراسم عروسی آن زمان از یاد نمی برد و می گوید: حضور درشکهها در عروسیها و مهمانیهای شبانه در زمان قدیم به ضرورتی تبدیل شده بود که به مدد نور کم سوی دو فانوس کوچک در دو سوی درشکه، راه را برای اسبان خسته از کار روزانه روشن میساختند و همراه با بوق شیپوری و فشار دادن انتهای لاستیکی آن، به رهگذران هشدارهای احتیاط آمیز میدادند. بردن عروس ها و دامادهای نوجوان در شبهای سرد و برفی زمستان که چادر سپیدی بر سر عروس انداخته بودند، از بهترین خاطرات روزگاران قدیم سورچیها محسوب میشود.
وی می افزاید: همچنین آوردن طبیبان از محکمه برای مداوای بیماران هم از جمله کارهایی بود که درشکهچیها برعهده گرفته بودند.
به گفته وی، آن موقع تنها سرپناه سورچیها در گرمای آفتاب کلاهی بود با عنوان «کلاه درشکهچی» که رویهاش چرم بود تا با لبهای به عنوان سایه بان و دنبالهای از گزند برف و باران، محفوظ شان بدارد.
وی تلخترین خاطره سورچیها را رَم کردن اسبهای جوان و خسته از دویدنهای بدون وقفه در شهر و اطراف آن ذکر می کند که گاهی اسب ها سر به شورش برمی داشتند و سوزش قمچی(شلاق) بر گُردهشان را به هیچ میانگاشتند و مسیر بازار را در میان ترس و وحشت رهگذران به تاخت میدویدند تا آن جا که چرخ درشکه بشکند یا در حین گذشتن از کوچه باغها، پای در گل فرو کنند و آرام گیرند.
وی خاطرنشان می کند: آخرین تصویر در خاطره شهروندان، دیدن اسبهای بدون درشکه در هنگام غروب همراه با صاحبان آنها بود که برای سیراب شدن از آبی گوارا، سمت جویبارها و قناتهای اطراف میرفتند.