سکانس های سیاه زندگی یک هپروتی
تعداد بازدید : 174
تلاش برای یک روز بیشتر زنده ماندن
صدیقی
نای ایستادن ندارد و با وزیدن یک نسیم نقش بر زمین می شود. قربانی خانواده دودی اش شده و دوران کودکی و نوجوانی تاریکی را پشت سر گذاشته است. جوان و چهره اش تکیده است و دندانی در دهان ندارد. به گفته خودش سایه سرهایش (پدر، مادر و مادربزرگش) از مهر و محبت دور بودند و تنها تخصص شان برپا کردن بساط پیک نیک و سیخ و سنجاق بود. 20 سال دارد و تمام دارایی اش را که داخل یک گونی است به پشت گرفته و آهسته و پیوسته در حال بررسی یک به یک سطل های زباله است تا روزی اش را از دل آن ها بیرون بکشد.
پدر و مادرش هر دو خلافکار و معتاد بودند. پدرش یک قاچاق فروش تمام عیار بود که با دایر کردن خانه تیمی درآمد کسب می کرد و به خاطر همین کارهای ناشایست اغلب در زندان بود.
پسر جوان می گوید: پدرم از زمانی که کودک بودم مدام در زندان بود و آخرین بار به خاطر حمل مواد صنعتی حکم حبس ابد گرفت و دیگر امیدی به آزادی او نبود. بعد از این اتفاق مادرم به خاطر هزینه زندگی پا جای پای پدرم گذاشت اما فقط آن قدری که زندگی مان بچرخد.
مادرم به خاطر خرده فروشی مواد در دام اعتیاد افتاد و روزگار ما سیاه تر از قبل شد. 8 سال بیشتر نداشتم، وقتی مادرم خمار می شد وحشت می کردم چون به غیر از مواد چیزی برایش اهمیت نداشت و من به اجبار راهی خانه مادربزرگم می شدم تا حداقل از گرسنگی غش نکنم. پسرک خردسال که درس و کتاب برایش به یک رویا تبدیل شده بود بعد از دیدن اوضاع اسفناک مادر خمارش راهی خانه مادربزرگش می شود که او هم مثل دختر و دامادش چیزی از محبت و بهداشت فردی سرش نمی شد.
مادربزرگش مثل مادرش اعتیاد داشت و اصلاً به نظافت خانه و درخواست های پسرک تنها توجهی نمی کرد.
بعد از مدتی زندگی در کنار مادربزرگش به گفته خودش شپش ها از سر و کولش بالا می رفتند و دوستانش از رو به رو شدن با او واهمه داشتند و از او دوری می کردند. به گفته پسرک غم زده تنها فرقی که مادربزرگش با مادر بی مهرش داشت این بود که حداقل هر چند وقت یک بار غذای گرمی را که همسایه ها برایش می آوردند، جلوی او می گذاشت. هر چند مادر پسر درمانده هر از گاهی با کمک خیران و همسایه ها در یک کمپ اعتیاد بستری می شد اما فایده ای نداشت چون پایش می لغزید و دوباره همان آش و همان کاسه بود.
پسر بی یاور مدتی که نزد مادربزرگش روزها را شب می کند نه تنها از رنج ها و مصیبت هایش کاسته نمی شود بلکه برعکس معضلاتش بیشتر و به خاطر رعایت نکردن بهداشت و سوء تغذیه دچار بیماری پوستی می شود. به گفته پسر گم شده در غبار، وقتی اوضاع بیماری اش بدتر می شود روزی دایی اش با دیدن وضعیت اسفناک خانه مادرش او را به درمانگاه می برد و تحت درمان قرار می دهد.
پسر آواره می گوید: مدتی که خانه دایی ام بودم اوضاعم کمی بهتر و مقداری از استرس هایم کم شد، چون زمانی که پیش مادر و مادربزرگم بودم شب ها آسوده نبودم و مدام کابوس می دیدم.
فکر می کردم هر لحظه اتفاقی خواهد افتاد و مادرم در ازای مقداری مواد من را قربانی می کند. پسرک بی یاور زمانی که نزد مادربزرگش زندگی می کند توسط او معتاد می شود تا به نوعی گوش به فرمانش باشد.
مادربزرگش بعد از مدتی خانه اش را به یک خانه تیمی تبدیل می کند تا از قبل دورهمی افراد لاابالی چندرغاز نصیب اش شود و با آن خودش را سر پا نگه دارد. بعد از این اتفاقات مادر پسر نوجوان به جمع پاتوق نشینان می پیوندد تا از قافله هپروتی ها عقب نماند و از کاسبی دودی و غیرشرعی مادرش چیزی هم به او برسد.
پسر ماتم زده که نای ایستادن ندارد، تعریف می کند: زمانی که در خانه دایی ام بودم یک روز دلتنگ مادرم شدم و شبانه سراغ او رفتم تا کسی از بچه های آن محله من را با سر و وضع داغان نبیند. شب بود که وارد خانه مادربزرگم شدم و دیدم آدم های غریبه زیادی دور هم جمع شده اند و غرق در مصرف مواد هستند. به خاطر مزاحمت و رفت و آمدهای گاه و بی گاه افراد غریبه همسایه ها پلیس را در جریان گذاشته بودند و زمانی که از پاتوق مادربزرگم خارج شدم پلیس از راه رسید و بساط معتادان را جمع کرد و مادر و مادربزرگم هم دستگیر شدند. بعد از این اتفاق دوباره تنها شدم و به اجبار مدتی در خانه دایی ام ماندم اما آن ها به خاطر اعتیادم من را از خانه بیرون کردند. بعد از آن آواره کوچه و خیابان شدم و برای امرارمعاش همه کار از گدایی تا جمع آوری ضایعات انجام دادم. مسبب این همه مصیبت اول پدرم و بعد مادرم و سر دسته آن ها مادربزرگ بی مهرم بود که من را وارد باتلاق مواد کرد تا به خواسته های دودی اش برسد. الان در خیابان ها تا کمر داخل سطل های زباله خم می شوم تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کنم و با فروش آن کمی نان و مواد بخرم و یک روز بیشتر زنده بمانم.