صدیقی
گذشته اش سیاه و خاکستری است. قربانی توطئه و به نوعی معامله سیاه پدر و همسرش شد. ازدواجش به جای سفره عقد روی خاکستر مواد شکل گرفت و آینده اش به سیاهی مواد درآمد. از پدرش ناسزا و لگد و از شوهرش هم مشت و کمربند قسمت اش شد.
از کودکی غیر از کتک و تحقیر خاطره ای در ذهن ندارد. پدرش معتاد و پرخاشگر بود.
به گفته زن جوان، اگر کوچک ترین مکثی در برابر تصمیم اشتباه پدرش می کرد مورد غضب او قرار می گرفت و به شدت کتک می خورد. مادرش هم جرئت اعتراض و نظر دادن را نداشت و مدام در خانه های مردم کار می کرد تا چندرغازی را که به دست می آورد خرج زندگی و البته بیشتر آن را خرج مواد همسرش کند.
زن جوان می گوید: پدرم بیشتر روزها بیکار و خمار و در گوشه ای از خانه مدام بساط موادش برپا بود و با دوستان بدتر از خودش دود هوا می کردند و موجب سلب آسایش ما می شدند. توان مدرسه رفتن را به علت فقر و سیاهی که پدرم برای ما به ارمغان آورده بود، نداشتم، به خاطر همین بعضی از روزها همراه مادرم در خانه های مردم کار می کردم تا مبلغ بیشتری نصیب پدرم شود و بیشتر مواد وارد شش هایش کند.
دختر نوجوان که 14 سال بیشتر نداشت محبتی از سوی اعضای خانواده اش به خصوص پدر خمارش نمی دید. هر روز خود را با آرزوی رهایی از چنگال پدرش سپری می کرد. ماجرای تلخ روزهای دردناک دختر بی پناه همچنان ادامه می یابد تا این که با چیزی که از آن وحشت داشت رو به رو می شود.
پدرش روزی او را صدا می زند و مانع رفتن اش به خانه های مردم برای کار به همراه مادرش می شود تا او را با به اصطلاح شوهر آینده اش آشنا کند. زن جوان با چشمانی بارانی می گوید: یک روز وقتی پدرم با لحن خاصی صدایم زد بند دلم پاره شد و متوجه شدم نقشه ای در سر دارد اما از اصل داستان بی خبر بودم.
پدرم از من خواست سر کار نروم و در خانه بمانم چون با من کار دارد و من هم به اجبار دستورش را اجرا کردم. چند ساعت گذشت تا این که نزدیک ظهر پیرمردی مهمان خانه ما شد و بعد از گذشت لحظاتی پدرم از من خواست به جمع آن ها ملحق شوم.
وقتی پیش پدرم و مهمان هم سن و سالش رفتم، پدرم رو به من گفت که این آقا (پیرمرد) خواستگار من است و او هم مخالفتی با این ازدواج ندارد و عاقل باشم و تصمیم درستی بگیرم چون او خیر و صلاح من را می خواهد. دختر نوجوان با شنیدن این جملات با گریه و زاری خطاب به پدرش می گوید که چطور می تواند با مردی که همسن پدرش است ازدواج کند؟
پدر دختر وقتی با عکس العمل تند دخترش رو به رو می شود چنان عصبانی می شود که دختر بی پناه را برای وادار کردن به ازدواج با شخص مدنظرش تا سرحد مرگ کتک می زند تا حداقل خودش از قبل این وصلت نامیمون به نان و نوایی برسد.
پدر شیشه ای که به خاطر خوشگذرانی اش تا خرخره زیر بدهی خواستگار دخترش بوده، تصمیم می گیرد هر طور شده دخترش را به عقد خواستگارش درآورد چون توان پرداخت بدهی اش را ندارد. او می گوید: پدرم بعد از این که حسابی من را زیر مشت و لگد خودش گرفت با تندی به من گفت که از خواستگارم مقدار زیادی پول گرفته تا مادرم را از کار کردن در خانه های مردم نجات دهد.
وقتی حرف مادرم وسط کشیده شد به خاطر دردهایی که او کشیده بود قبول کردم و سر سفره عقد نشستم. بعد از ازدواج با پیرمرد روزگارم سیاه تر از قبل شد و بعد از آن علاوه بر پدرم از دست شوهرم هم کتک می خوردم چون او هم مانند پدرم معتاد به شیشه بود و زمانی که توهم می زد کنترلش را از دست می داد و به جانم می افتاد و سیاه و کبودم می کرد. مادرم کاری از دستش بر نمی آمد و تنها در تنهایی اش برایم اشک می ریخت و پدر و همسر خمارم را نفرین می کرد.
زن جوان بعد از گذشت مدتی از زندگی مشترکش با شوهر خمارش جانش به لبش میرسد و به ناچار از خانه فرار می کند تا از شر دو هیولا که شوهر و پدرش هستند خلاص شود و مدتی بدون آزار و اذیت آن ها روزگار بگذراند اما این پایان ماجرای دردناک زن جوان نیست. زن جوان بعد از فرار از خانه مدتی در خیابان ها سرگردان می شود تا این که داخل یک پارک با یک زن معتاد و خانه به دوش آشنا و با او همراه می شود.
شب ها را به ناچار در خانه های بیغوله مانند که محل رفت و آمد افراد لاابالی و معتاد بود، می گذراند و وارد هزار توی مشکلات و انواع گرفتاری ها و آزار و اذیت ها می شود. زن جوان می گوید: بعد از فرار از خانه سر پناهی نداشتم، برای همین با پیرزنی معتاد که فکر می کردم ناجی ام است راهی پاتوق ها شدم و در آن جا گیر آدم های مخوف و بدتر از شوهر و پدرم افتادم و دیگر آبرویی برایم باقی نماند. به خاطر رفت و آمد در پاتوق ها معتاد شدم و یک سیاهی دیگر به دفتر زندگی ام اضافه شد.
مدتی از فرارم از خانه گذشت تا این که روزی در یک پاتوق به همراه تعدادی دیگر دستگیر شدم و به آخر خط رسیدم. اگر پدرم اعتیاد نداشت و این همه مصیبت برای من و خانواده ام به وجود نمی آورد سرنوشتم چنین نمی شد.