کام تلخ زندگی با یک لبخند
صدیقی- در یک بزنگاه در تله لبخندی مرموز افتاد و اسیر نیرنگ شد. بدون فکر دل باخته ظاهر به اصطلاح مرد رویاهایش شد و خبر نداشت که خوش تیپی همسرش به درد زندگی مشترک نخواهد خورد. زمانی چشم باز کرد که پای سفره عقد با مرد بی هنرش نشسته بود و سرنوشتش را به یک ظاهر خشک و خالی گره زد.
دختر غم بر دل نشسته می گوید: همه چیز از یک لبخند مرموز شروع شد و سرنوشتم با آن تغییر کرد.
روزی که داخل روستا با دوستم قدم می زدم، ناگهان با مردی روبه رو شدم که ظاهری فریبنده داشت و در همان نگاه اول انگار ته دلم خالی شد و شیفته اش شدم.
بعد از آن پسر غریبه از ذهنم خارج نمی شد و به هر بهانه می خواستم یک بار دیگر او را ببینم. می دانستم او چند روز بیشتر مهمان روستای مان نیست و ترس از دست دادنش من را عصبانی می کرد.
بالاخره دل به دریا زدم و در مورد پسر غریبه با مادرم صحبت کردم. ابتدا مادرم قبول نکرد و بهانه اش نداشتن شناخت کافی از او و خانواده اش بود.
هر چند مادرم منطقی صحبت می کرد اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود و عشق کورم کرده بود، نمی خواستم چیزی جز رسیدن به مرد آرزوهایم بشنوم. دوباره راهی کوچه ای که پسر غریبه مهمان یکی از اهالی بود، شدم تا یک بار دیگر او را ببینم و همین طور هم شد، موقع دیدار با او این بار پیشقدم شدم و با یک لبخند جواب لبخند دیدار اولش را دادم. پسر غریبه با تکان دادن سر و گفتن یک جمله عاشقانه به نوعی من را در قفس خودش انداخت.
همه چیز مثل باد گذشت و طولی نکشید که با دیدار بزرگ ترهای 2 خانواده پای سفره عقد نشستیم.
روی ابرها سیر می کردم و خودم را خوشبخت می دانستم. پس از دوران خوش نامزدی مان وقتی با منطق با مسئله برخورد کردم، متوجه شدم مرد رویاهایم فقط ظاهر زیبا دارد و بس و اصلاً دنبال کار نیست. بداخلاق و خوشگذران و به شدت به خانواده اش وابسته بود و کوچک ترین هنری برای اداره یک زندگی نداشت. انگار تازه چشمانم به روی حقیقت باز شده بود اما دیر متوجه شدم و در مخمصه گیر افتادم.
اصلا نمی دانستم در این باره با چه کسی صحبت کنم چون انتخاب خودم بود. زمانی که به نامزدم اعتراض می کردم تا چه زمانی می خواهد به عنوان مهمان وقتش را بگذراند و چرا دنبال کار نمی رود؟ با پرخاشگری جوابم را می داد و بی خیال از کنار موضوع می گذشت. نامزدم فقط امیدش به پدرش بود که او را سر و سامان دهد و خودش کوچک ترین تلاشی نمی کرد. بعد از گذشت مدتی هر بار چیز تازه ای از خصوصیات منفی او دستم می آمد و حقیقت برایم روشن می شد. وقتی بعد از گذشت مدت ها از دوران نامزدی مان دیدم او کاری انجام نمی دهد و حتی وسایل زندگی را نمی خرد، به خانواده همسرم اعتراض کردم اما آن ها خیلی سر بالا پاسخم را دادند چون از ابتدا راضی به این وصلت نبودند.
متوجه شدم همسرم مانند یک مار خوش خط و خال فقط ظاهری زیبا دارد اما در باطن این گونه نیست. مانده بودم چه کار کنم، نامزد تن پرورم کارش خوردن و خوابیدن بود و هر بار اعتراض می کردم به شدت با هم درگیر می شدیم. راهی برایم نمانده بود و هر روز عصبی و افسرده تر از قبل می شدم تا این که بعد از گذشت مدتی وقتی نامزدم با اعتراض من روستا را ترک کرد، تصمیم گرفتم به دادگاه خانواده بیایم تا هر چه زودتر اسم این مرد بی مسئولیت را از شناسنامه ام پاک کنم. هیچ کس را در این اتفاق مقصر نمی دانم و ملامت نمی کنم، زیرا خودم فریب ظاهر مرد رویاهایم را خوردم و با سر داخل چاه افتادم.