بوی زلف یار
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمری است تا ز زلف تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانی ات نکوست
حافظ
دیوان حافظ
روزگار خویش
دارم هزار شکوه من از روزگار خویش
در غربتی قرینم و دور از دیار خویش
گل با تمام سرخی و بوی معطرش
جا داده خار را ز محبت کنار خویش
گیرند اگر که پرده ز افعال زشت ما
باشیم تا ابد به خدا شرمسار خویش
دیدی چگونه زاده ادهم به یک ندا
زد پشت پا به مسند و ملک و تبار خویش
آنقدر با خیال وصالش به سر برم
آرم به چنگ تا سر زلف نگار خویش
گر رنج بی شمار کشم از جهان دون
بینم به ساز طالع ناسازگار خویش
دیگر مرد از چه بنالی ز سفلگان
بگذارشان به عاقبت شوم کار خویش
داراب بدخشان
از مجموعه «یوسفی شدم در چاه»