روزی که برای تحصیل در دانشگاه تهران راهی پایتخت شد رویاهای زیادی از آینده خوب و شیرین را با تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های کشور با خود متصور شد اما حالا شب ها کابوس بالا رفتن از چوبه دار را میبیند.
با آن که می خواست در رشته تحصیلی اش به موفقیت برسد اما داشتن یک زندگی مجلل هر چند از راه قاچاق مواد مخدر باعث شد تا راه دیگری را برگزیند که جز تباهی چیزی برایش نداشته است. او داستان زندگی اش را این گونه تعریف می کند: تک فرزند خانواده ام بودم و زندگی خوب و آرامی داشتیم.
شاگرد نمونه مدرسه مان بودم و به همین دلیل پدر و مادرم همیشه به من افتخار می کردند و تمام فرزندان دوستان و اقوام حسرت من را می خوردند. در دوره نوجوانی بسیار پرجنب وجوش بودم و دوست داشتم دست به کارهای عجیبی بزنم. با جدیت درس می خواندم و با رتبه خوبی در یکی از دانشگاه های تهران پذیرفته شدم.
در ترم اول تحصیلی رفتار یکی از پسران همکلاسی ام مرا مجذوب خودش کرد.
او آرام و متین بود و درسش از من هم بهتر بود و از همکلاسی هایم شنیده بودم که وضع مالی خوبی دارند. مجذوب رفتارش شدم و او هم کم کم به من ابراز علاقه کرد. در قرارهایمان بعد از دانشگاه به او علاقمند شدم و موضوع را با خانواده های مان در میان گذاشتیم.
با موافقت خانواده ها قرار گذاشتیم که بعد از پایان تحصیلاتمان ازدواج کنیم و من هم به اصرار خودم به او گفتم که می خواهم همراه او در شرکتی که کار می کند کار کنم که با این موضوع مخالفت کرد.
خیلی اصرار می کردم اما او نمی پذیرفت و بهانه می آورد که اگر دوست داری می توانی ادامه تحصیل بدهی و اصلاً من به پول تو نیازی ندارم. بعد از شروع زندگی مستقلمان تنهایی آزارم می داد.
آن قدر اصرار کردم تا بالاخره همسرم پذیرفت که به طور پاره وقت در شرکت آن ها کار کنم. تا آن زمان شرکت را ندیده بودم و وقتی برای اولین بار وارد آن شرکت شدم احساس کردم که هیچ چیزی سرجایش نیست. کارمندانش رفتارهای عجیبی داشتند. همسرم به من گفته بود هر چیزی که در شرکت می بینم فراموش کنم و از او چیزی نپرسم.
رفت و آمدهای عجیبی به شرکت می شد تا این که بعد از مدتی متوجه شدم که اصلاً کار آن شرکت توزیع دارو نیست بلکه قاچاق مواد مخدر است. البته این را هم از طریق یکی از کارکنان شرکت فهمیدم.
در آن زمان نمی توانستم حرفی بزنم چون فرزندی در راه داشتم و مانده بودم چه کنم. بالاخره دلم را به دریا زدم و موضوع را به همسرم گفتم که او اول عصبانی شد و پرخاش کرد و بعد گفت که مرا دوست دارد و طلاقم نمی دهد و اگر حرفی هم بزنم پای خودم هم گیر است چون من کارمند بخشی بودم که بسیاری از نامه های مالی را تایید می کردم.
همسرم برایم گفت که با نام من بسیاری از کارها را انجام دادند. بر سر دوراهی سختی مانده بودم. همسرم دلداری ام می داد که اتفاقی نمی افتد و می گفت سال هاست که این کار را انجام می دهد و کسی متوجه نشده است.
روزها و شب های سختی را سپری می کردم اما پول زیاد وسوسه ام کرده بود.
زندگی مرفهی داشتیم و با همسرم به سفرهای خارجی بسیاری می رفتیم و البته کنجکاوی که از نوجوانی در وجودم بود مرا واداشت که پا به پای همسرم به دنیای قاچاق مواد پا بگذارم. دخترم که به دنیا آمد برای او پرستاری گرفتم و روز و شبم را در شرکت سپری می کردم. وقتی دخترم دو ساله شد آن چه که می ترسیدم سرمان آمد و یکی از خرده فروشان مواد مخدر که با پدر همسرم از سال ها قبل سر موضوعی درگیری داشت او را به پلیس معرفی کرد.
همسرم قبل از آمدن پلیس خبر دار شد و از من خواست که با هم فرار کنیم. من و او و دخترمان تمام زندگی مان را که خیلی ها حسرتش را می خوردند رها کردیم و با یک چمدان فرار کردیم اما هنگام عبور از بجنورد شناسایی و دستگیر شدیم. هم اکنون روزهای سختی را می گذرانم .
چندی پیش حکم همسرم اجرا شد و حالا من دوران محکومیتم را سپری می کنم.
با این اتفاق دلم بیشتر برای دخترم می سوزد. پدر و مادرم هم دیگر نمی توانند سرشان را پیش فامیل بالا بگیرند و از غصه من بیمار شده اند.
کاش بیشتر درباره خانواده همسرم تحقیق می کردیم و ای کاش اصرار نمی کردم که کار کنم و وسوسه نمی شدم.