برای یک نخ سیگار مردی را تا حد مرگ برده بود. اعتیاد از او آدمی ساخته بود که به هیچ فردی رحم نمی کرد و برای تهیه مواد دست به هر سرقتی می زد اما حالا دیگر آن آدم سابق نیست و برای خودش کسی شده است. او دوست ندارد خاطرات گذشته اش را مرور کند اما برای این که شاید سرگذشتش عبرتی برای دیگران شود حاضر به گفت و گو می شود.
او تعریف می کند: از همان بچگی به خاطر نبود یک راهنما و به قولی یک بزرگتر که راه را از چاه به ما نشان بدهد سرکش شده بودم و علاقه ای به درس و کتاب نداشتم . در مدرسه با اغلب بچه ها درگیر بودم . شیشه پنجره های مدرسه را می شکستم و گاهی کتاب های بچه ها را پاره می کردم و سر همین موضوع مدام پدر و مادرم به مدرسه احضار می شدند تا جواب اشتباهاتم و خسارت هایی را که به مدرسه وارد می کردم، بدهند. بیچاره پدرم دیگر حریف من نمی شد از مدیر مدرسه خواست من را اخراج کند تا هم خودشان و هم معلم ها از دست من راحت شوند و یک نفس راحت بکشند. بالاخره وقتی دیدند من اصلاح نمی شوم و دست از کارهای ناشایستم بر نمی دارم من را اخراج کردند. من که دیگر تمام وقتم آزاد شده بود با دوستان بدتر از خودم در کوچه های روستا پرسه می زدیم و به طویله های مردم سرک می کشیدیم و در یک فرصت مناسب تخم مرغ ها را به سرقت می بردیم. کم کم بزرگ شدیم و دست به سرقت های بزرگ زدیم. بعد از گذشت مدتی با یکی از قاچاقچیان مواد مخدر آشنا شدیم. او در قبال دادن مواد رایگان به ما پیشنهاد سرقت اجناس مورد نیازش را داد و ما هم که از هیچ چیز و هیچ فردی باکی نداشتیم و به کرکس های مزرعه مشهور شده بودیم قبول کردیم. مدتی به این منوال گذشت و تا به خودمان آمدیم دیگر کار از کار گذشته بود و به یک معتاد حرفه ای تبدیل شده بودیم و اعتیاد ما روز به روز شدت می یافت. مرد مواد فروش هم از این فرصت استفاده و تا می توانست از ما سوءاستفاده می کرد. روزی برای سرقت گوسفند به طویله یکی از روستاییان رفتیم و هنگام سرقت توسط صاحبش گیر افتادیم. من که بزرگتر گروه بودم و از ضرب و شتم هم ترسی نداشتم با بیلی که داخل طویله بود به صاحب گوسفندان حمله ور شدم و به شدت او را کتک زدم تا جایی که دیگر بی هوش روی زمین افتاد. ما به سرعت از محل فرار کردیم اما بعد از گذشت چند روز با شکایت مرد روستایی، توسط پلیس دستگیر شدیم و چند ماهی به زندان افتادیم. پدرم با هزار خواهش و تمنا و دادن مبلغی به عنوان دیه توانست رضایت مرد شاکی را بگیرد و من از زندان آزاد شدم.
پدرم به خیال این که دیگر آدم شده ام با مشورت اهالی روستا من را چوپان گله کرد و من هم که از قبل نقشه سرقت را در سر داشتم قبول کردم و به عنوان چوپان، گوسفندها را به چراگاه می بردم، غافل از این که روستاییان گوسفندان شان را به یک گرگ سپرده بودند. شبانه با خودروی یک مرد غریبه و همراهی دوستانم تعدادی گوسفند را به روستاهای اطراف بردیم و فروختیم و به اتفاق هم مدتی به تهران رفتیم تا آب ها از آسیاب بیفتد. در تهران مدتی در یک کارگاه ساختمانی مشغول کار شدیم و همه پولی را که از فروختن گوسفندان در آورده بودیم هزینه مصرف مواد کردیم تا جایی که دیگر پولی در بساط نداشتیم و دوباره مجبور شدیم دست به سرقت بزنیم. روزی با پرسه زدن در خیابان توجه مان به کیسه های پر از گردو که جلوی مغازه ای گذاشته شده بود افتاد و تصمیم گرفتیم هر کدام از ما با برداشتن یک کیسه به سرعت محل را ترک کنیم سر فرصت که حواس صاحب مغازه پرت بود هر کدام یک کیسه برداشتیم و من جلوتر از همه پا به فرار گذاشتم اما آخرین نفرمان موقع فرار توسط کسبه محل دستگیر شد و تا جایی که جا داشت توسط کاسب های محل کتک خورد و سر تا پا خونی و با لباس های پاره خودش را با هر بدبختی بود از دست آن ها نجات داد و پا به فرار گذاشت. به کارگاه ساختمانی که در آنجا ساکن بودیم رفتیم و با فروختن گردوها مواد خریدیم و شروع به مصرف کردیم . روزی حین مصرف بودیم که دوستم از من تقاضای یک نخ سیگار کرد . من از چاه کنی که نزدیک به ما مشغول استراحت بود تقاضای چند نخ سیگار کردم اما او با وجود داشتن یک پاکت سیگار گفت سیگار ندارد و ما که به نوعی خمار یک نخ سیگار بودیم عصبانی شدیم و او را داخل چاهی که برای فاضلاب کنده بود انداختیم و پاکت سیگارش را برداشتیم و شروع به کشیدن کردیم. با سر و صدایی که ایجاد شده بود بقیه کارگرها از موضوع اطلاع پیدا کردند و با پلیس تماس گرفتند. مرد مهاجر چاه کن را با دست و پای شکسته و سر خونین از چاه بیرون آورده بودند و به گفته کارگرهای ساختمان او تا یک سال خانه نشین شد.
ما به دلیل ناتوانی در پرداخت دیه به مرد چاه کن مجبور شدیم مدت زیادی را در زندان بگذرانیم و بعد از آزادی به روستا برگشتیم . پدرم که از دست من ناراضی بود من را به خانه راه نداد. فهمیدم پدرم پول گوسفندان را با کارگری کردن به صاحبانش بر گردانده است. مدتی در خانه دوستانم ماندم و طولی نکشید که با اعتراض خانواده آن ها روبه رو و مجبور شدم شب ها داخل مسجد بخوابم. شبی داخل مسجد خوابیده بودم که ناگهان فکری به ذهنم رسید تا با سرقت فرش های مسجد مدتی بتوانم هزینه موادم را تامین کنم. به طویله یکی از روستاییان رفتم و با برداشتن اسب به طرف مسجد رفتم و فرش ها را بار اسب کردم و شبانه از روستا خارج شدم. فرش ها را به یکی از روستاهای اطراف بردم و با ادعای ورشکست شدنم آن ها را فروختم و سریع روستا را ترک کردم. خریداران فرش بعد از بررسی فرش ها از آرم حک شده مسجد روستا روی فرش ها متوجه شده بودند که آن ها سرقتی و متعلق به مسجد روستای ماهستند و آن ها را باز گرداندند. من دیگر در خانواده و روستا اعتباری نداشتم و به یک آدم بی مصرف و به قول اطرافیان به یک نخاله تبدیل شده بودم. من در اطراف روستا کارتن خوابی می کردم تا این که روزی پدرم به دنبالم آمد و گفت دست از این کارهای بی فایده و زننده ام بر دارم و به زندگی برگردم و قول داد که اگر از اعتیاد دست بردارم، دختر عمویم را برایم خواستگاری خواهد کرد تا یک زندگی آبرومندانه را شروع کنم. بعد از چند ماهی به قولم عمل کردم و پاک شدم ، با دختر عمویم ازدواج کردم و در کنار او سعی کردم گذشته ام را جبران کنم . مدتی از پاک شدنم گذشت اما چون درآمد مناسبی نداشتم رو به فروش مواد مخدر آوردم.
همسرم که دیگر تحمل این وضعیت را نداشت من را ترک کرد و به خانه پدرش رفت . چند روزی گذشت و دیدم به آدم سابق تبدیل شده ام و با ابراز ندامت به سراغ همسرم رفتم و قول دادم دست از این شرارت ها بر دارم و مرد ایده آل او شوم . او قبول کرد و به خانه برگشت. از آن روز به بعد اطراف دوستان خلافکارم را خط کشیدم و در مغازه یک تاجر فرش مشغول به کار شدم . دیری نگذشت صاحب کارم به من اعتماد کرد و فوت و فن کار تجارت را به آموخت و سرمایه ای نیز به عنوان قرض به من داد و گفت برای خودم کار کنم. بعد از چند سال کار الان به یک آدم خوشنام و آبرودار تبدیل شده ام و هر چند روزگاری اطرافیانم حتی حاضر نبودند یک لحظه من را ببینند و فامیل من را ننگ برای خودشان می دانستند اما الان نه تنها مورد احترام اطرافیانم بلکه مورد اعتماد تمام روستاییان نیز هستم.