اکرم اسعدی- «همه می گویند آرزو بر جوانان گناه نیست و من می گویم بر پیران هم» بلافاصله پس از این که این جمله «ژان پل سارتر» را بیان می کند، همراه با حرکت انگشت های باریک و بلند و البته چروکیده اش، از گذشته و آرزوهایش حرف می زند.«قدیم ها یک خانه با اتاق های تودر تو داشتیم که صدای بازی، خنده و گریه بچه های قد و نیم قدمون اجازه حتی یک لحظه حکمرانی سکوت را نمی داد و گاهی از سر و صدای زیاد بچه ها مخصوصا وقتی باباشون که خسته از کار اومده بود و می خواست استراحت کنه، به امان می اومدیم اما کاری هم نمی تونستیم انجام بدیم بچه بودن و یک دنیا بچگی و نشاط».
لحظه ای سکوت و به کنج اتاق خیره نگاه می کند نگاهی که تا بی نهایت امتداد دارد و فقط خدا می داند که چه چیزهایی در ذهنش از مسیر این نگاه می گذرد. نفسی عمیق می کشد و همچنان که به زمین نگاه میکند، حرفش را ادامه می دهد: «روزها و شب ها گذشت و در کنار گذر زمان من در خانه و همسرم در بیرون از خانه برای رفاه فرزندان مان تلاش کردیم، دویدیم و آن قدر سرعت مان در این دویدن ها زیاد بود که خیلی زودتر از آن چه فکرش را می کردیم، گرد پیری بر چهره مان نشست و درد و انواع بیماری ها شد جزئی از دارایی مان»!
سرش را بلند می کند، به چشمانم زل می زند و میپرسد: «میدونی آخرش چی شد»؟ نگاه کنجکاوم را از او می دزدم و در حالی که می دانم آخرش چه شده است، سرم را از خجالتی که دلیلش را نمی دانم، پایین می اندازم و آرام می گویم: نه!
فصل آخر؛ زندگی در خانه سالمندان!
می گوید: «آخرش همین شد که می بینی! 5 فرزندمان نتوانستند از من و پدرشان نگهداری کنند البته میدانم که می توانستند اما گفتن این که نخواستند از ما مراقبت کنند، آزارم می دهد! ما را آوردند اینجا، خانه سالمندان، فرزندان مان تصمیم گرفتند تا فصل آخر زندگی من و پدرشان در خانه سالمندان رقم بخورد و درد این تصمیم از تمامی دردهایی که به واسطه بیماری های جسمی و روحی میانسالی به سراغ مان آمده است، بیشتر است، آنقدر بیشتر که هیچ دوایی نمی تواند از شدتش بکاهد».
حرفش که به اینجا می رسد، چشم هایش که از ابتدای صحبت هایش ابری شده بود، می بارد، دیگر نمی تواند ادامه دهد، مانع ترکیدن بغضش نمی شود و با صدایی لرزان و با زحمت می گوید: «کاش بچه ها می دونستن توی خونه ای که بزرگترها کوچیک بشن، کوچیکترها هم بزرگ نمی شن و کاش یادشون نره که پدر و مادرها چی کشیدن تا بچه هاشون بزرگ بشن و کاش می شد به روزهای خوب با هم بودن، برگشت»! و دیگر سکوت...
روزی نه چندان دورِ دور، او هم نگاری بوده است
«این دست ها رو می بینی»؟ در حالی که دست هایش را مقابل چشمانم می آورد این سوال را می پرسد و بدون این که منتظر پاسخ باشد، ادامه می دهد: «این دست ها روزی نه چندان دورِ دور لطیف بود و پرتوان، با همین دست ها نازشون می کردم و موهاشونو شونه میزدم، با همین دست ها که حالا حتی لمسش هم نمی کنن، هر دفعه که زمین می خوردن، دست شون رو می گرفتم و بلند شدن و تلاش کردن و یاد گرفتن و زندگی کردن رو یادشون می دادم، با همین دست ها کار کردم و کار کردم تا بتونم هزینه های زندگی رو تأمین کنم».
می گوید: «انگار همین دیروز بود، هر وقت خسته از سرکار برمی گشتم، مامان گفتن های بچه هام بهم انرژی می داد و خنده هاشون همه سختی های زندگی رو از ذهنم دور می کرد. باباشون خیلی زود ما رو تنها گذاشت و من موندم و 3 تا بچه قد و نیم قد و عشقم به بچه هام همه دار و ندارم بود و با همه توانم سعی کردم هم براشون پدر باشم و هم مادر و هیچی براشون کم نذارم و با وجود این که جوون بودم و فرصت های مناسبی هم برای ازدواج مجدد، پیش اومد اما نخواستم ازدواج کنم که مبادا حضور یه مرد دیگه در زندگی روی بچه ها تأثیر منفی بذاره ولی گویا یه جای کارم لنگ میزده که الان دیگه کنارشون نیستم و روزهای آخر عمرم داره توی خانه سالمندان می گذره و هر روز چشم به در می دوزم که کی بچه هام به دیدنم میان»!
نفسی از عمق جان می کشد و در حالی که با انگشت شست پا با تکه ای از یک کاغذ که روی زمین افتاده است، بازی می کند، ادامه می دهد: «دلم می خواهد فرزندانم دوستم داشته باشند، اینجا بودن به هر بهانه و دلیل و منطقی حق من نیست»!
می گویند آلزایمر دارم!
«خودم که متوجه نمی شم اما وقتی پزشک یا پرستاری معاینه ام می کنه و یا این که کسی برای دیدارم میاد، می گن آلزایمر داره، اما من که هنوز علی رو یادم هست، تنها پسرم و فاطمه و زهرا یعنی دخترام رو هم یادم هست. شنیدم به اونایی که حافظه شون رو از دست دادن می گن آلزایمر دارن اما وقتی تمام ذهن و حافظه من پُر از خاطره های جگرگوشه هامه ، مگه می شه که به این بیماری عجیب و غریب که هیچ وقت درک نکردم چرا منو به داشتن اون متهم می کنن، مبتلا شده باشم»؟
می گوید: «تو کی هستی دخترم؟ علی تو رو فرستاده که به من سر بزنی یا اینجا اومدنت به سفارش فاطمه و زهرا بوده؟ خودشون کی میان؟ سرشون خیلی شلوغه؟ حال نوه هام چطوره؟ رضا قرار بود امسال بره دانشگاه، رفت؟ جشن عروسی مریم کی میشه؟ یادشون نره منو هم ببرن عروسی، دلم می خواد نوه خوشگلم رو توی رخت عروسی ببینم. وقتی من رو آوردن اینجا زهره نوه دختریم پا به ماه بود، بچه اش به دنیا اومد»؟ حرف هایش ادامه دارد: «دیدی چی شد دخترم، یه عالمه کار دارم و اینجا نشستم، کلی باید کادو بخرم، اما اجازه نمی دن برم بیرون، میگن بچه هات میان و می برنت، چند ساله دارن همین رو می گن، نمی دونم بچه هام کجا رفتن و یا کارشون چقدر مهمه که توی این مدت هنوز وقت نکردن که بیان و من رو با خودشون ببرن! دخترم تو می بینی شون؟ اگه دیدی شون بهشون بگو که من چشام به راه سفید شد، معلوم نیست چقدر دیگه زنده می مونم، دلم می خواد کنارم باشن و وقتی مُردم بچه هام چشمام رو ببندن نه دکترا و پرستارا»! دوباره نفسی عمیق، لبخندی امیدوار و یک سؤال تلخ؛ «دخترم، تو هم فکر می کنی من آلزایمر دارم»؟ من میمانم و یک دنیا درماندگی از این که چه جوابی بدهم تا لبخندش بر لبانش خشک نشود، نگاهش میکنم و میگویم: نه پدر جان، حافظه شما از حافظه من خیلی قوی تر است، لبخندش به خنده تبدیل می شود و در حالی که به زحمت نیم خیز می شود تا بدرقه ام کند، میگوید: «این را به اونایی که می گن آلزایمر دارم بگو»!
خدا رو شکر
«خدا رو شکر که گاهی به دیدنم میان و هنوز یادشون هست که پدری دارن، هر وقت فکر می کنم که اگه وضع من هم مثل بسیاری از سالمندانی باشه که اینجا هستن و فرزندانم سالی یک بار هم به دیدنم نیان، خدا رو شکر می کنم که وضع من بهتره و حداقل ماهی یک بار پاره های تنم رو می بینم».«تا وقتی که همسرم زنده بود، اوضاع خوبی داشتم، همدم و هم صحبتم بود و با همه بیماری و رنجوری ، خودشو سرپا نگه داشته بود تا در خانه خودمون و کنار هم باشیم. همسرم بی وفا نبود اما زیر قولش زد و قبل از من از این دنیا رفت. شاید اگه حتی فکر می کرد که فرزندانمون همدلی و همزبانی با اونایی که اولین سخنان زندگی شون را به اونا یاد دادن، فراموش می کنن و از پدرشون غافل می شن، سر قولش می موند و اونقدر زنده می موند تا من قبل از او بمیرم».در حالی که مهره های تسبیح سبز رنگی را در دست دارد و آن را می چرخاند، می گوید:« با این همه همیشه خدا رو شکر می کنم که هنوز یه کم عاطفه و مهر پدری در قلب بچه هام مونده و گاهی احوالم رو می پرسن هر چند که حرف های نگفته بسیاری دارم و اونا هیچ وقت برای شنیدنش وقت نداشتن! گاهی که دلم خیلی می گیره چون هم صحبتی ندارم، حرف هامو تو دست نوشته هام که یه چیزیه بین شعر و نثر، مخفی می کنم و مطمئن هستم پس از مرگم می فهمن که اینا حرف هایی بوده که هیچ وقت نخواستن بشنون»!
ما هم پیر می شویم
یاد این جمله «همه می گویند آرزو بر جوانان گناه نیست و من می گویم بر پیران هم» می افتم و به این میاندیشم که چه تفاوت های زیادی میان آرزوی جوانان و پیران هست و به راستی سالمندان هیچ نمی خواهند جز اندکی مهر و مهربانی، توجه، احترام و دوست داشته شدن از طرف فرزندان شان! کاش یادمان نرود ما جوانان امروز، سالمندان فردا هستیم و رفتارهای ما با پدر و مادرمان آینه ای از رفتار فرزندان مان با ما خواهد بود. کاش قدر سالمندان را بدانیم.
افشره
هر روز در اطراف مان آدم های زیادی را می بینیم که روزها و سال های زیادی در تقویم زندگی شان ورق خورده است و گویا چهره خسته شان با خط های عمیق نقاشی شده است. این آدم ها که از زمستان های زندگی، برفی همیشگی بر سر دارند، نمایندگان کهنسال یک نسل هستند؛ نسلی که تجربه ها و خاطره های زیادی را در کوله بار عمرشان انبار کرده اند. ما به این نسل و به تجربه های شان سخت محتاجیم و وظیفه داریم حرمت شان راحفظ کنیم. ما به آن ها که ما را به این زندگی و زندگی را به ما دادند، مدیونیم.امروز، دهم مهر ماه، روز جهانی سالمندان است و دین به این عزیزان و حرمتی که دارند، باعث شد تا به این بهانه به سراغ شان برویم و پای حرف ها و درد دل های تعدادی از آن ها بنشینیم.