ورق های سیاه دفتر زندگی دختر فراری
تعداد بازدید : 350
ماجراجویی خطرناک دختر پسرنما
صدیقی- زمانی که از زندان آزاد شدم و خانواده ام من را تحویل نگرفتند این دفعه برای این که کسی من را نشناسد قیافه ام را تغییر دادم. لباس گشاد پوشیدم و موی سرم را تراشیدم و با گذاشتن کلاه پسرانه آن را پوشاندم و در کل به تیپ یک پسر نوجوان در آمدم . به خاطر سن کم و لاغر بودنم کسی به من شک نمی کرد که یک دختر باشم. بعد از تغییر تیپم به تیپ پسرانه داخل پارک ها و خیابان ها مواد جابجا می کردم و با خرید و فروش آن علاوه بر تامین موادم هزینه جا و مکانم هم تامین می شد.
این ها گوشه ای از صحبت های دختر فراری است که به خاطر کم نیاوردن پیش دوستان و هم کلاسی هایش وارد ماجراجویی خطرناکی شد. در ادامه گفت و گوی خبرنگار ما را با دختر فراری می خوانید.
بدبختی هایم زمانی شروع شد که وارد دوستی خیابانی شدم. دوست پیدا کردن آن هم از جنس مخالف در میان هم کلاسی هایم با کلاسی تلقی می شد و من هم نمی خواستم پیش آنها کم بیاورم و من را عقب مانده خطاب کنند به خاطر همین وارد ماجراجویی خطرناکی شدم. 15سال بیشتر نداشتم اما هزار آرزو و خیال در سر داشتم. دخترک بازی خورده به خاطر فرار از مشکلات زندگی و در غم نبود پدری که از او حمایت کند وارد فاز دوستی خیابانی می شود و مسیر هموار زندگی اش را به سوی سنگلاخ و مرداب تغییر می دهد. او می گوید: پدر نداشتم و مادرم هم در خانه های مردم کارگری می کرد و چند برادر بزرگترم ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. تنها و بی یاور مانده بودم و نمی دانستم چکار کنم. نه از عاطفه و مهری در خانه خبری بود و نه امیدی به آینده روشن داشتم؛ بین دوراهی گیر کرده بودم و نمی دانستم کدام راه را انتخاب کنم. بالاخره بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم دل به دریا زدم و در مسیر مدرسه با چند پسر دوست شدم تا بین دوستان دبیرستانی ام کلاس بگذارم. مدتی از دوستی من با چند پسر هوسران گذشت تا این که همنشینی با آن ها در من اثر کرد و مثل آنها معتاد شدم. دختر بی پناه و به دام افتاده بعد از اعتیادش به دور از چشم خانواده مجبور می شود ترک تحصیل کند و برای تامین موادش با کمک دوستان نابابش وارد کار خرید و فروش مواد شود. او تعریف می کند: روزها در پارک ها و بعضی از خیابان ها به نوجوانان و دختران هم سن و سال خودم مواد می فروختم و شب ها به خانه بر می گشتم. این ماجرا ادامه داشت تا این که خانواده ام از ماجرا باخبر شدند و به خاطر ترس از عواقب برخورد آنها از خانه فرار کردم. فرار دختر از خانه او را وارد منجلابی کرد که بیرون آمدن از آن مرداب برایش سخت و دشوار بود و هر بار با دست و پا زدن بیشتر درون باتلاق فساد و اعتیاد فرو می رفت.
دخترک ادامه می دهد: وقتی از خانه فرار کردم مجبور شدم وارد خانه های تیمی شوم. مجبور شدم برای تامین مخارج تن به هر کاری بدهم و با افراد زیادی رابطه برقرار کنم . آوارگی و فروشندگی مواد توسط من حدود یک سالی طول کشید تا این که روزی به جرم خرید و فروش مواد دستگیر شدم و به زندان افتادم.
دخترک کم سن و سال بعد از تحمل 7ماه حبس از زندان آزاد می شود اما به خاطر طرد خانواده دوباره وارد چرخه اعتیاد می شود و روز از نو و روزی از نو. دختر بخت برگشته درباره ماجرای بعد از آزادی اش از زندان این چنین تعریف می کند: زمانی که از زندان آزاد شدم و خانواده ام من را تحویل نگرفتند برای این که کسی من را نشناسد قیافه ام را تغییر دادم و لباس گشاد پوشیدم و موی سرم را تراشیدم و با گذاشتن کلاه آن را پوشاندم و به تیپ پسرانه در آمدم . به خاطر سن کم و لاغر بودنم کسی به من شک نمی کرد که یک دختر باشم. بعد از تغییر تیپم به تیپ پسرانه داخل پارک ها وخیابان ها مواد جابجا می کردم و با خرید و فروش مواد علاوه بر تامین موادم هزینه جا و مکانم هم تامین می شد.
چند ماهی به این صورت به زندگی مخفیانه ام ادامه دادم تا این که دوباره به واسطه معاشرت با خانه های تیمی وارد ارتباط نامشروع با افراد مختلفی شدم و مدتی پیش آنها زندگی کردم. بعد از مدتی زندگی کنار چند مرد هوسران دوباره به جرم خرید و فروش مواد و ارتباط نامشروع دستگیر شدم و به زندان افتادم. دخترآواره و خیابانی بعد از تحمل 9ماه حبس دوباره آزاد می شود و به خاطر نداشتن جا و مکان و همچنین خودداری خانواده اش از پذیرش او به یک مرکز حمایتی دولتی سپرده می شود تا تحت مداوای روحی، روانی و جسمی قرار بگیرد. او با اشاره به ادامه ماجرای زندگی اش می گوید: بعد از این که مرا تحویل یک مرکز حمایتی دادند مدتی در آنجا تحت حمایت قرار گرفتم و توانستم کمی خودم را بازسازی کنم. بالاخره بعد از رایزنی های مداوم آن نهاد حمایتی با خانواده ام آنها قبول کردند که نزد آنها بروم و زندگی تیره و تارم را در کنار شان سپری کنم. وی ادامه می دهد: مدتی که نزد خانواده ام بودم اعتیادم را ترک کردم و تصمیم گرفتم از بیراهه ای که قدم در آن گذاشته بودم برگردم و یک زندگی ساده و بدون حرف و حدیث را در پیش بگیرم. بعد از این که مدتی با خانواده ام زندگی کردم با مردی به صورت موقت ازدواج کردم و باردار شدم اما به خاطر شرایط بد زندگی و مالی نتوانستم به خوبی از او نگهداری کنم تا این که بچه سقط شد.
بعد از این ماجرا شوهرم حاضر نشد من را به عقد دائم خودش در بیاورد و مجبور شدم از او جدا شوم. الان هم نزد خانواده ام زندگی می کنم و مدام به گذشته سیاه خودم فکر می کنم که چرا خودم را به خاطر یک مشت حرف های بی ارزش و باطل به داخل چاهی انداختم که غیر از خرد شدن شخصیت و زندگی ام و همچنین در به دری و سیاه بختی چیزی عایدم نشد. ای کاش قبل از وارد شدن به این ماجراجویی های خطرناک، کمی فکر می کردم اما دیگر دیر شده است.