بهار
ناگهان
شیشه های خانه بی غبار شد
آسمان نفس کشید
دشت بیقرار شد
بهار شد!
سعید بیابانکی
نازنین!
بی گمان باز هنوز
مه گرفته است سراسر جنگل را؛ مثل ایام شگرفی که مرا با تو گذشت
در نهانخانه خلوتگه باغ
خفته در بستر سبزینه آن دهکده رویایی!
و تو
در سینه کهسار بلند، مه در پرده شولای شب ژرف بهاری را مانی،
گوهر ناب زمانی و چنان مروارید
درو از همهمه گنگ زمان،
در نهان صدف تنهایی،
خاطره انگیزترین نغمه انسانی خود را می خوانی.
شب و روزان تو رنگین و دمت گرم و دلت شاد و لبت خندان باد!
جاودان سبزی و عطر گل و آب.
و روح بهاران تو را ارزانی!...
محمدرضا حیدرزاده
حال خوش
بهار آمد، بساط سبزه افکند
زمستان را لباس ژنده برکند
میان باغ، قمری غزلگوی
مرکبخوان تصنیف خداوند
ببین، برف از سر آن قله کوچید
ببین، بابا زسر واکرده سربند
جهان حال خوشی دارد به نوروز
دریغا حال خلق مانده در بند
شکسته مردمی کز دیرسال است
به روی خود ندیده یک شکرخند
بهارا! ناز کم کن، چانه کم زن
بهای این لب پرخندهات، چند؟
بهارا! نوبهار بلخ تلخ است
بیاور از سمرقند خودت قند
سید ابوطالب مظفری